2- گوید: بدون تردید معاویه خود را یکی از بزرگان قریش می پنداشت، زیرا او فرزند بزرگ قریش ابو سفیان بن حرب، بزرگترین فرزند امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بود. چنانکه علی بزرگترین فرزند هاشم بن عبد مناف بود و از اینرو این هر دو در بزرگی نسبی با هم برابرند. (2/68 محاضرات).
پاسخ- من با این مرد نابخرد چه می توانم بگویم، کسی که عنصر نبوت و ممتاز ترین شخصیت مقدس یا کسی را که منتقل شده از نسل های پاک پدران و مادران پاکیزه از پیامبران تا اوصیاء پیامبران و تا شخصیت هائی که همه از اولیاء، حکماء، بزرگان و اشراف بوده اند تا برسد به شخص خاتم پیامبران و آنگاه مقام وصلیت او، صاحب ولایت کبری را، با یک مرد شکم پرست به یک چشم می نگرد و هر دو را در بزرگی و شرف برابر می داند با این که تفاوت آشکار و بسیار روشنی بین این دو در شجره است: «درخت پاکی که ریشه اش استوار و شاخسارش تا به آسمان کشیده شده و درخت پلیدی که ریشه اش از بیخ از روی زمین کنده شده و هیچگونه استقراری
ندارد» «1» و چه فاصله دوری است بین این شجره!
یکی درخت مبارک زیتون و دیگری درخت ملعونی که در قرآن آمده «2» بنا به تأویل پیامبر اعظم «3» که بی تردید و خلاف تأویل شجره ملعونه، بنی امیه است، چنانکه در تاریخ طبری 11/356 ملاحظه می شود.
چگونه این مرد، آن دو را برابر می داند؟ در حالیکه پیامبر بزرگوار می گوید:
خداوند از بنی آدم، عرب را برگزید و از عرب، مضر را، و از مضر، قریش را، و از قریش، بنی هاشم را، و از بنی هاشم، مرا انتخاب کرد. «4»
چگونه هر دو را برابر می پندارد؟ در صورتیکه پیامبر در تمام طول زندگانی اش از میوه های این درخت ملعون بدش می آمد و از روزی که در خواب دید بنی امیه مانند میمونها و خوکها «5» بر منبرش می جهند، دیگر چهره اش خندان دیده نشد و خداوند بر او آیه فرستاد: «ما خوابی را که بتو نمودیم تنها برای آزمایش مردم بود». «6»
چگونه او هر دو را برابر می نگرد؟ با اینکه بنی امیه بندگان خدا را بردگان
خود گرفته و مال خدا را عطیه ای برای خود پنداشته و کتاب خدا را مایه دسیسه و نیرنگ خود ساختند؟ چنانکه پیامبر صادق امین به این مطالب خبر داده است. «1»
چگونه او ابو سفیان را بزرگ قریش می خواند و حال آنکه او، ننگ و عار قریش است و به تصریح پیامبر اعظم، ملعون است، آنجا که گوید: خدایا، تابع و متبوع هر دو را لعنت بفرست. خدایا! بر تو باد به «اقیعس» «2» (براء بن عازب گوید: یعنی معاویه).
این جمله را روزی فرمود که ابو سفیان را با معاویه دید. و روزی که ابو سفیان سواره بود و معاویه با برادرش، یکی از پیش و دیگری از دنبال بودند فرمود:
اللهم العن القائد و السائق و الراکب «3» «خدایا! جلودار، و راننده، و سواره را لعنت کن».
و چگونه او را شیخ قریش در مقابل ابو طالب که شیخ ابطح بود می خواند و حال آنکه علقمه او را در شعرش چنین توصیف می کند:
«ابو سفیان از روز نخست با گروه مسلمانان فرق داشت».
«زیرا او، در دینش از ترس اینکه بر خلاف تمایلش کشته شود، نفاق می ورزید».
«دور باد صخر (ابو سفیان) و پیروانش از رحمت حق، و به آتش شدید سوزان باد».
کاش خضری، این سخن مقریزی را در «النزاع و التخاصم صفحه 28» خوانده بود که گوید: ابو سفیان رهبر احزابی بود که با پیامبر خدا (ص) روز احد
می جنگیدند. و از برگزیده یاران پیامبر (ص)، هفتاد کس را اعم از مهاجر و انصار که یکی از آنها اسد اللّه حمزة بن عبد المطلب بن هاشم بود، کشت. و در روز خندق نیز با پیامبر (ص) جنگید و به آن حضرت نوشت:
بسمک اللهم … «بنامت ای خدا! سوگند به لات، عزی، ساف، نائله، و هبل که ای محمد به سویت آمدم و هدفم نابودی شماست می بینم تو را به خندق پناه آورده ای و از دیدار من نگرانی، بدانکه مرا با تو روزی همانند روز احد در پیش است.
و این نامه را به وسیله ابی سلمة الجشمی فرستاد. و ابی بن کعب (رضی اللّه عنه) آن را بر پیامبر (ص) خواند و پیامبر (ص) در پاسخ به او نوشت:
نامه ات به من رسید از دیر باز ای احمق! و ای نابخرد بنی غالب! غرور در برابر خداوند ترا گرفته بود و به زودی خدا میان تو، و آنچه می طلبی، مانع خواهد شد و پایان کار به سود ما خواهد بود. و روزی بر تو خواهد آمد که در آن روز من لات و عزی و ساف و نائله و هبل را بشکنم، ای سفیه بنی غالب!.
او، پیوسته با خدا و رسولش دشمنی می ورزید تا رسول خدا (ص) برای فتح مکه حرکت کرد، عباس بن عبد المطلب (رض)، او را ردیف مرکب خود نشانده نزد رسول خدا (ص) آورد، زیرا عباس رفیق و هم صحبت او در جاهلیت بود وقتی به رسول خدا (ص) وارد شد و خواهش کرد او را امان دهد پیامبر (ص) که او را دید بدو گفت: وای بر تو ای ابا سفیان! آیا وقت آن نرسیده است که بدانی معبودی جز خدای یکتا نیست؟ ابو سفیان گفت: پدر و مادرم فدای تو باد تا چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردی! بخدا سوگند به گمانم می رسد اگر غیر از خدا، دیگری در کارها مؤثر بود او مرا یاری می کرد،
پیغمبر (ص) فرمود: ای ابا سفیان! آیا وقت آن نرسیده است تا بدانی من پیامبر خدایم؟
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم فدایت باد، چه اندازه مهربان، خوشرفتار و
جوانمردی، اما این مطلب یعنی پیامبری و نبوت تو چیزی است که در دل از آن شبهه ای است.
عباس بدو گفت: وای بر تو! شهادت حق را گواهی بده تا گردنت را نزده اند، آنگاه او شهادت داد و اسلام آورد.
این بود داستان اسلام ابو سفیان. و در اینکه آیا رفتارش نیز با اسلام آوردنش تطبیق داشت یا نه اختلاف کرده اند؟
بعضی گویند: او با پیامبر خدا (ص) در جنگ حنین در حالی شرکت کرده که «ازلام» «1» را همراه خود آورده و به آنها تفأل می زد و او پناهگاهی برای منافقین بود و در زمان جاهلیت منکر خدا بود.
و در نقل عبد اللّه بن زبیر آمده است که او گوید: ابو سفیان را در جنگ «یرموک» دیدم که وقتی رومیان در جبهه پدید آمدند، می گفت: آفرین بر شما ای «بنی الاصفر» و هنگامی که مسلمانان با حمله خود آنان را وادار به عقب نشینی می کردند، ابو سفیان این شعر را یاد می کرد.
«بنو الاصفر پادشاهانند، از پادشاهان رم دیگر کسی یاد نمی کند» «2»
این گفتار را «عبد اللّه» برای پدرش «زبیر» نقل کرد و چون پیروزی نصیب مسلمانان شد، زبیر گفت: خدا او را بکشد، دست از نفاقش برنمی دارد، آیا ما بهتر از بنی الاصفر نیستیم؟!
«مدائنی» از ابی زکریای عجلانی، از ابی حازم، از ابی هریره نقل کرده است که گفت: ابو بکر با ابو سفیان بن حرب به زیارت حج رفته بودند، ابو بکر در گفتگو با ابو سفیان صدایش را بلند کرد، ابو قحافه (پدر ابو بکر) او را گفت:
در مقابل پسر حرب آرامتر سخن بگو ای ابا بکر!
ابو بکر گفت: پدر! خداوند از برکت اسلام خانه هائی را آباد ساخت که قبلا آباد نبود. و خانه هائی را که در جاهلیت آبادان بوده، ویران کرد و خانه ابی سفیان، از آن خانه هائی بود که ویران شد.
ابو سفیان کسی بود که در روز بیعت ابو بکر، فتنه انگیزی می کرد و می گفت: من طوفانی در پیش می بینم که چیزی جز خون آن را آرام نمی کند.
ای خاندان عبد مناف! ابو بکر کیست که امور شما را بدست گیرد؟ کجایند آن دو مرد نیرومندی که ناتوان شده؟ و کجایند عزیزان خوار شده: علی و عباس.
چرا باید امر خلافت در پست ترین خاندان قریش باشد؟!
آنگاه به علی (ع) گفت: دستت را بگشای تا با تو بیعت کنم، بخدا سوگند اگر بخواهی مدینه را از سربازان سواره و پیاده پر می کنم.
علی (ع) سخنش را رد کرد و ابو سفیان در این وقت به شعر «متلمس» «1» تمثل جست:
«هیچ چیزی آنچنان راه سقوط و انحطاط نپیمود که دو چیز خوار و خفیف:
یکی قبیله ما و دیگری میخ خیمه ما»
«اولی کارش به سقوط کشیده شده، و دومی را هر چه بر سرش می کوبند و زخمش می زنند، کسی بر او گیه نمی کند»
علی (ع) که چنان دید او را از این کار باز داشت و فرمود:
بخدا سوگند از این عمل قصدت چیزی جز فتنه گری و آشوب طلبی نیست.
و بخدا قسم! تو از دیر باز برای اسلام فتنه جوئی و بدخواهی کرده ای، ما را نیازی به خیرخواهی ات نیست. «2»
ابو سفیان شروع کرد در کوچه های مدینه گردش کردن در حالی که می گفت: ای بنی هاشم نگذارید مردم در شما طمع کنند! مخصوصا تیم بن مره و
عدی، امر خلافت تنها در مورد شما است و به شما باز می گردد و هیچ کس شایسته آن جز ابو الحسن علی (ع) نیست.
عمر که از جریان مطلع شد به ابو بکر گفت: این مرد می خواهد شری بپا کند و پیغمبر (ص) دل او را در کار اسلام پیوسته نرم می داشت. شما هم آنچه از اموال زکات در دست خود دارد به او واگذارید. ابو بکر چنین کرد و ابو سفیان راضی شده با او بیعت کرد. «1»
قبل از خضری، معاویه در این مقایسه عینا همین نظر را داده بود، وی در آنچه به علی امیر المؤمنین (ع) نوشته، چنین گوید: ما فرزندان عبد مناف نسبت به همدیگر برتری و فضیلتی نداریم.
و امیر المؤمنین (ع) او را به این سخن پاسخ داد: بجانم سوگند هر چند ما همه فرزندان یک پدریم، ولی هیچ گاه امیه مانند هاشم نخواهد شد، چنانکه هیچ گاه حرب مانند عبد المطلب و ابو سفیان مانند ابی طالب نمی گردد، و آیا مهاجر مانند آزاد شده است «2» و چکیده مانند چسبیده، «3» و طرفدار حق همچون طرفدار باطل، و مؤمن همپای دروغگوی دغلباز؟ چه فرزند بدی است کسی که پیروی از پدرانش کند، آن پدرانی که در جهنم سقوط کرده و معذبند، گذشته از اینها خاندانما را فضیلت نبوت است. «1»
امینی گوید: «آیا اخبار گذشتگان بدست آنها نرسیده»؟ بگو خبر بزرگی است که شما از آن رو گردانید»
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 3، ص: 354