اما داستان فرماندهى او (عمرو) در غزوه «ذات السلاسل»، هیچ سودى به او عاید نمی کند و فضیلتى براى او محسوب نمی شود چه، با دلائل قطعى معلوم شد که او در تمام دوران زندگیش، تظاهر به اسلام نموده و کفر و نفاق را در باطن خود باقى نگه داشته است ولى مصلحت عمومى مسلمین و حکمت الهى، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را از عمل به مقتضاى باطن افراد، باز می داشت و با آنها به حکم ظواهرشان، رفتار می فرمود؛ زیرا آنها تازه از دوره جاهلیت به اسلام گرائیده بودند، و اسلام هیچگاه به مقتضاى احساسات و افکار درونى آنها (در این جهان) با آنها رفتار نکرده است.
اگر قرار بود چنین کاوشهائى در کار باشد، آنها سیر قهقرائى را به سوى جاهلیت پیش می گرفتند؛ لذا پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله بر ظواهرشان با آنها مماشات می فرمود تا شاید تدریجا به حقیقت ایمان آورند و اسلام بتواند جائى در قلوب آنها پیدا کند و بر این اساس بود که رسول خدا به دوروئى بسیارى از صحابه واقف بود و خداوند هم این معنى را به او خبر داده بود که: وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ …
و در دیگر آیات؛ منتها آنجناب حقیقت حال را نادیده می گرفت تا از اعراض و انحراف آنها جلوگیرى کرده باشد.
بنابر این، فرماندهى عمرو در آن غزوه، با اینکه پیغمبر به نفاق او آگاه بود بر اساس همین حکمت الهى است و هیچگونه ملازمهاى با اهلیّت و صلاحیت او نخواهد داشت چنانکه سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را در این باره ملاحظه نمودید که فرمود:
چون پرچم فرماندهى را رسول خدا (ص) بنام عمرو (در غزوه ذات السلاسل) بست، با او شرطى کرد که بدان عمل نکرد!!.
و دلیل بر این حقیقت گفتار ابى عمرو و غیر او است دایر بر اینکه:عمرو بن عاص بر اهل اسکندریه مدعى شد: که آنها معاهده خود را نقض نمودهاند و با این توطئه و نیرنگ بر آنها هجوم برد و نبرد نمود و اسکندریه را فتح کرد وعده زیادى از آنها کشت و خاندانى از آنها را اسیر نمود.
عثمان در این اقدام بر عمرو خشمگین شد و بهانه عمرو را به پیمان شکنى اهل اسکندریه، درست و مطابق واقع تلقى نکرد!
لذا، امر کرد اسیران آنجا را به محلهاى خود برگردانند و عمرو را از حکومت مصر عزل نمود و بجاى او عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح عامرى را به ولایت و حکومت منصوب نمود و همین عمل باعث بدبینى و کینه توزى بین عمرو بن عاص و عثمان شد، و پس از اینکه این کینه و عداوت آشکار شد، عمرو با خاندان خود از اجتماع دورى گزید و در ناحیهاى از فلسطین اقامت گزید و گاهگاهى به مدینه سرى می زد و در خلال اقامتش در مدینه، از عثمان و بعضى دیگر زبان به طعن و نکوهش می گشود «1».
پیش از عثمان، عمر بن خطاب عمرو را به حکومت مصر گماشت و تا آغاز حکومت عثمان در آن مقام باقى بود ولى در اثر عزل او از مقامش و محرومیّت حاصله از حکومت مصر، کینه عثمان در قلب او آتش افروخت بحدیکه پس از اطلاع از کشته شدن عثمان، شاد شد و در مقام خودستائى و حماسه سرائى برآمد و چنین گفت:
من (با ذکر کنیه خود ابو عبد اللّه)، کسى هستم که اگر زخمى را پیش از التیام بفشارم، آنرا به خون می اندازم، بارى چنانکه ذکر شد، عثمان در آغاز خلافتش، او را از حکومت مصر عزل، و فقط وظیفه پیشنمازى بدو سپرد. و عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح را مأمور خراج (گرفتن مالیاتهاى) مصر نمود و پس از مدتى پیشنمازى را هم از عمرو گرفت و به عبد اللّه واگذار نمود و دست عمرو را بکلى از ولایت مصر کوتاه کرد، پس از آنکه عمرو به مدینه برگشت، پیوسته در مجالس از عثمان انتقاد می کرد و او را طعن و نکوهش می نمود.روزى عثمان در خلوت او را طلبید و به او گفت: اى زاده نابغه! چه زود گریبان جبّه تو آلوده و کثیف شد! تازه تو را از کار انداختهام، و تو بر من طعن و نکوهش می کنى؟ وقتیکه نزد من می آئى با چهره ریاکارانه خود را می نمایانى و از نزد من که خارج می شوى نوعى دیگرى؟! بخدا قسم، اگر از من بهرهاى بتو می رسید، چنین نمی کردى.
عمرو در پاسخ عثمان گفت: چه بسیار سخنها از من به تو گفتهاند که هیچ درست نیست، اى امیر المؤمنین به خاطر خدا (از سوء ظن نسبت به من که رعیت توام) پرهیز کن.
عثمان گفت: آن هنگام که تو را در آن مقام گذاشتم، نقص و کجروى تو را می دانستم و همانوقت هم درباره تو سخنان بسیارى در میان بود.
عمرو گفت: من، از طرف عمر بن خطاب متصدى آن مقام بودم و او هنگام درگذشتش از من راضى بود، عثمان گفت: اگر من هم چون عمر با تو رفتار می کردم و با کمال شدّت مراقب کارهایت بودم، از حدود خود تجاوز نمی کردى؛ ولى من به نرمى با تو رفتار نمودم و ملاطفت کردم لذا جرى و بی باک شدى!.
عمرو بن عاص با حالت خشم و حقد و کینه از نزد عثمان بیرون شد و هرگاه به نزد على (ع) می آمد، حضرت را بر علیه عثمان برمی انگیخت؛ و اگر به نزد زبیر یا طلحه می رفت آندو را به دشمنى علیه عثمان تحریک می کرد و به هنگامى که حاجیها از مکّه می آمدند، خود را به آنها می رساند و آنها را از کارهاى خودسرانه عثمان مطلع می ساخت! هنگامى که مهاجمین مصرى، به مدینه آمدند، عثمان از على (ع) درخواست نمود تا آنها را آرام سازد. على هم با آنها ملاقات و با کلماتى آنها را تسکین داد و در نتیجه باز گشتند سپس عثمان براى مردم خطبه خواند و گفت:
این گروه مصرى، چیزهاى بی اصلى از پیشواى خود شنیده بودند؛ پس از آنکه به نادرستى آن یقین حاصل نمودند، باز گشتند! در این موقع عمرو بن عاص که در گوشهاى از مسجد نشسته بود با صداى بلند گفت: اى عثمان! از خدا بترستو مرتکب کارهائى شدى که هلاکتبار است! ما هم به پیروى از تو در آن کارها شرکت نمودیم؛ تو از آن کارها توبه کن تا ما هم توبه کنیم ..!
عثمان بر عمرو بانگ زد: اى پسر نابغه! تو اینجائى!؟ بخدا قسم از وقتى که تو را از امر ولایت و حکومت مصر باز داشتهام شپش در گریبانت افتاده (کنایه از اینستکه ناراحتى و نمی توانى آرام بنشینى و مدام در پى فتنه می گردى). بلاذرى در کتاب «الانساب» این جمله را چنین نوشته: و تو از کسانى هستى که ماجراجویان را علیه من برمی انگیزى، و اینهمه بخاطر اینست که تو را از حکومت مصر، عزل نمودم!
پس از محاصره اولى عثمان، عمرو از مدینه خارج شد و در زمینى که بنام (سبع) در فلسطین داشت، اقامت گزید و اغلب می گفت: من (با ذکر کنیه خود ابو عبد اللّه) کسى هستم که اگر قرحه و زخمى را خاراندم آنرا فشار می دهم تا به خون بیفتد؛ بخدا سوگند که حتى چوپانها را علیه عثمان تحریک خواهم کرد؛ و در لفظ دیگر بلاذرى چنین آمده است: و شروع نمود به تحریک و تهییج مردم علیه عثمان حتى چوپانها را.
روزى در قصر خود در فلسطین که مشرف بر جاده بود، سوارى را دید از مدینه می آید، عمرو از عثمان سئوال کرد. سوار گفت: او را در محاصره دیدم.
عمرو در مقام حماسه و خودستائى برآمد و سپس مثلى را بزبان راند که ترجمه فارسیش رکیک می شود و ما از ترجمه آن خوددارى می کنیم و منظورش بود که:
من مردم را چنان برانگیختم و توطئه را چنان فراهم نمودم که عثمان در حال بی خبرى و غفلت بسر می برد!
و چون خبر کشته شدن عثمان به او رسید، گفت: من (ابو عبد اللّه)، عثمان را کشتم، در حالیکه خود در «وادى السباع» هستم البته عثمان با تحریکات من به این سرانجام رسید؛ سپس در اطراف وضعیت بعد از او اندیشید و با خود گفت: آیا متصدى مقام خلافت بعد از عثمان چه کسى می شود؟!اگر طلحه عهدهدار شود، در بخشش جوانمرد و در میان عرب به این صفت مشهور است؛ و اگر پسر ابى طالب عهدهدار مقام خلافت گردد، او در تمامى شئوون فقط حق را در نظر دارد و رعایت می کند و او در نزد من مکروهترین کسى است که عهدهدار این مقام شود!!
پس از آنکه اطلاع یافت که با على بیعت شده، بسیار ناراحت شد و مترصد بود که مردم چه خواهند کرد؟!
سپس متوجه شد که معاویه در شام از بیعت با على (ع) امتناع کرده و کشته شدن عثمان را اهمیت داده و مردم را به خونخواهى او تحریک و تحریص می کند.
در این موقع با فرزندانش، عبد اللّه و محمّد در مقام مشاوره برآمد و گفت: امّا على (ع) مردى است در اجراى حق جرىّ و بیباک و خیر و بهرهاى از ناحیه او متصور نیست! او چون منى را در هیچ امرى از امور دخالت نخواهد داد.
عبد اللّه گفت: پدر!، پیغمبر (ص) درگذشت در حالیکه از تو راضى بود ابو بکر و عمر هم از دنیا رفتند و از تو راضى بودند، بنابر این عقیده و رأى من اینست که از هر کارى دست بردارى و در خانه خود بنشینى تا وقتى که مردم، همه بر امامى اتفاق نمودند، تو نیز بیعت کن. امّا محمّد گفت:
تو یک تن از شخصیتهاى حساس عرب هستى و من صلاح نمی بینم که امر خلافت بدون اینکه از تو نامى در میان باشد شکل بگیرد!!
عمرو گفت: امّا تو اى عبد اللّه! خیر و صلاح اخروى مرا در نظر گرفتى و رأى تو ضامن دین من خواهد بود! اما تو اى محمّد! رأى به امرى دادى که براى دنیاى من مفید است ولى نسبت به امر آخرتم نامطلوب و مضر است.
سپس به اتفاق فرزندانش به نزد معاویه رفت؛ در شام مشاهده کرد که مردم معاویه را به خونخواهى عثمان تحریک می کنند. عمرو بن عاص به مردم شام گفت:
درست تشخیص دادهاید و حق با شما است؛ در مقام خونخواهى خلیفه مظلوم از پاى نایستید.معاویه متوجه سخنان عمرو بن عاص نبود، فرزندانش به او گفتند: مگر نمی بینى معاویه التفاتى به ابراز احساسات تو ندارد؟ سخن دیگرى بگو و راه دیگرى پیشگیر تا توجه معاویه را به خود جلب کنى.
عمرو بر معاویه داخل شد و به او گفت: بسى مایه تعجب است! من با هدفى که مطابق هدف تو است بر تو وارد شدم و تو از من اعراض می کنى و التفاتى به من نمی کنى؟! بخدا قسم اگر ما با تو در نبرد شرکت و همکارى کنیم، درباره خونخواهى خلیفه مقتول با تو همآهنگ می شویم، آنچه در نفوس ما نسبت به این قضیه است نگفته پیداست چیست؛ ما با کسى جنگ خواهیم کرد که تو سابقه و فضیلت و خویشاوندى او را با رسول خدا می دانى و کاملا آگاهى، منتهى چیزى که هست. ما خواهان این دنیائیم.
معاویه پس از این گفتارها به عمرو متمایل شد و با او سازش نمود «1».
پس از این سازش نامیمون، پیوسته مردم را تحریص به کشتن امام امیرالمؤمنین (ع) می نمود همانطور که نسبت به عثمان آنقدر تحریکات کرد تا او را به کشتن داد و به آن افتخار می نمود و پس از خاتمه کار عثمان، پیراهن او را وسیله رسیدن به مقام و پاداش قرار داد و به خونخواهى او قیام و تظاهر نمود.
از جمله کسانیکه عمرو او را بر علیه أمیر المؤمنین تحریک می نمود، حریث وابسته معاویة بن ابى سفیان بود. ابن عساکر در ج 4 ص 113 تاریخش گوید معاویه به حریث گفت:
از على بپرهیز و نیزه خود را به هر جا می خواهى بگذار.
عمرو به حریث گفت: اى حریث! بخدا قسم، اگر تو قرشى می بودى، معاویه دوست می داشت که على را به قتل برسانى و کراهت دارد از اینکه این امر نصیب دیگران گردد، پس تو اگر فرصتى یافتى بر او هجوم کن.
و چون أمیر المؤمنین کشته شد، بدان خوشحال گشت؛ سفیان بن عبد شمس ابن ابى وقاص، این بشارت را به او (عمرو) داد.
ابن عساکر در ج 6 ص 181 تاریخش گوید: چون أمیر المؤمنین على (ع) ضربت خورد، سفیان بشارت به نزد معاویه و عمرو بن عاص برد، سپس معاویه این اشعار را به عمرو نوشت:
مرگ بزرگى از نسل لوىّ بن غالب تو را نگاه داشت در حالیکه اسباب و وسائل مرگ بسیار است.
پس اى عمرو آرام باش، تو به او از دیگر مردان خویش نزدیکترى، در حالیکه شمشیر مرادى از فرزند بزرگ مکّه، آلوده به خون شد.
تو نجات یافتى در حالیکه دیگرى از خوارج چون مرادى مرا با شمشیر می زند و سرانجام به ضرر خودش تمام می شود و تو در مصر جایگاه خود مانند آهوى سر گردان نغمه سرائى می کنى.
اینست روحیه این مرد (عمرو) و واقعیت امر و داد و ستدى که بزیان خود نمود و اینست بضاعت ناچیز او در دین؛ آن هم دینى که واقعیتش جز الحاد و کفر نیست.
و در دلشان جز نفاق و دو دلى نیست!؟ اگر چنین نبود به چنین معامله و سازشى قانع نمی شد در حالی که موضوع سازش و بهاى آن را به خوبى می شناخت و سابقه امیرالمؤمنین (ع) و برترى و خویشاوندى او را (با رسول خدا) می دانست و می گفت:
اگر على بن ابى طالب (ع) خلافت را دریابد، جز این نیست که حق را از لوث و کثافت باطل، پاک و منزه خواهد ساخت و با این حال، نسبت به آن حضرت ابراز دشمنى و کینه می نمود و می گفت:
نارواتر و ناگوارتر کسى که عهدهدار خلافت شود در نزد من على است.
او اعتراف به حق داشت ولى قیام بخلاف آن می نمود؛ او جایگاه صالح براى خلافت را می شناخت ولى به پیروى از هواى نفس می گفت: ما فقط دنیا را خواستهایم و بر همین مبنا، دین خود را به بهاى ناچیزى (امارت مصر و توابع آن) به معاویه فروخت و مردم را بر علیه امامى وادار می کرد که طهارت و پاکى او نصّ کتاب الهى است و به کشتن آنجناب مسرور می شد؛ او با کمال صراحت خود را چنین معرفى کرد.
خداى او را در معامله و رفتار و سازشش مبارک نگرداند!
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج2، ص: 226