عثمان مردان پاکدامن و اصلاح طلب کوفه را به شام تبعید میکند
بلاذری مینویسد”: چون عثمان رضی الله عنه ولید بن عقبه را از (استانداری) کوفه بر کنار ساخت آنرا به سعید بن عاص سپرد و باو دستور داد که با مردم مدارا نماید. بهمین سبب با قاریان قرآن کوفه و با معاریف آن نشست و برخاست میکرد و با آنان انجمن داشت، و این اشخاص با او انجمن میکردند: مالک اشتر، زید بن صوحان، صعصعه بن صوحان، حرقوص بن زهیر، جندب بن زهیرازدی، شریح بن اوفی، کعب بن عبده- و او مردی زاهد و عابد بود و هم اوست که بدست بسر بن ارطاه (سردار سفاک معاویه) کشته شد عدی به حاتم طائی، کدام بن حضری، مالک بن حبیب، قیس بن عطارد، زیاد بن خصفه، یزید بن قیس ارحیی، و عده ای دیگر. یکوقت همه اینها با او جمع بودند ونماز عصر را خوانده که با هم به گفتگو پرداختند و سخن به زمینهای حاصلخیز میان کوفه و بصره (بین النهرین) کشید و زمینهای دامنه کوهستان، و گفتند که زمین بین النهرین بر زمینهای کوهستان برتری دارد، زیرا همه آنچه در مزارع کوهستان میروید در آن میروید بعلاوه نخل. آن که حرف این زمینها را پیش کشید حسان بن محدوج ذهلی بود. در این هنگام عبد الرحمن بن خنیس اسدی رئیس شهربانی گفت: خیلی دلم میخواستکه آن زمینها (زمینهای عراق) مال استاندار (یعنی سعید بن عاص) میبودو شما زمینهائی بهتر از آن میداشتید. مالک اشتر به او گفت: برای استانداری زمینهائی بهتر از این آروز کن، اما حق نداری آرزو کنی که زمینهای ما مال او باشد. عبد الرحمن گفت: آرزوی من چه ضرری برای تو دارد که اخمهایت را درهم میکشی، بخدا اگراستاندار تصمیم بگیرد آن زمینها را تصاحب میکند. مالک اشتر گفت: بخدا اگر تصمیم هم بگیرد هرگز موفق نخواهد شد. سعید بن عاص از این گفتگو در خشم شده و گفت: زمینهای حاصلخیز میان کوفه و بصره حق قریش است. مالک اشتر اعتراض کرد که ” آیا آنچه را خدا بقدرت نیزه های ما بتملک ما درآورده میخواهی ملک خودت و قبیله ات سازی ؟بخدا اگر کسی باین صدد برآید چنان ضربه ای خواهد خورد که سرنگون گردد، این را گفت و به عبد الرحمن بن خنیس پرید اما او را جدا کردند.
سعید بن عاص این ماجرا را به عثمان گزارش کرد و نوشت “: با وجود مالک اشتر و دوستانش که به قاریان و اساتید قرآن معروفند اما مشتی ابله اند من در کوفه از عهده کوچکترین کاری بر نمیایم “. عثمان در جواب دستور داد که آنها را به شام سوق بده. و به مالک اشتر نوشت “: من میدانم که تو نیتی در درون داری که اگر آشکارش کنی ریختن خونت جایز خواهد بود. فکر نمیکنم تا صدمه کشنده ای بتو نرسیده دست از کارهایت برداری. بمحض این که نامه ام بتو رسید بطرف شام حرکت کن چون اهالی کوفه را فاسد کرده ای؟ سعید بن عاص، مالک اشتر وهمه کسانی را که با او در حمله و انتقاد شرکت داشتند و عبارت بودند از: زید بن صوحان، صعصعه بن صوحان، عائد بن حمله، کمیل بن زیاد، جندب بن زهیر، حارث بن عبد الله، یزید بن مکفف، ثابت بن قیس نخعی، و اصعربن قیس حارثی، تبعید کرد.
این اساتید قرآن که اهل کوفه بودند و به شام تبعید شدند در دمشق نزد عمرو بن زراره اقامت کردند. معاویه با آنان بخوبی رفتار نمود و آنها را گرامی داشت تا گفتگوئی میان او و مالک اشتر در گرفت که به خشونت کشید، و بر اثر آن معاویه او را زندانی کرد. پس عمرو بن زراره برخاسته گفت: اگر او را زندانی کنی کسی پیدا خواهد شد که ترا از آن باز دارد. معاویه دستور داد تا عمرو را نیز زندانی کردند. دیگران مداخله کرده به معاویه گفتند: با ما که در جوار تو هستیم بخوبی رفتار کن. و دیگر هیچ نگفتند. معاویه پرسید: چرا دیگر صحبتی نمیکنید؟ زید بن صوحان جواب داد که از سخن چه فائده؟ اگر ستمی از ما سر زده بدرگاه خدا توبه می کنیم، و اگر ستمدیده ایم از خدا ایمنی مسئلت می کنیم. معاویه گفت: تو مرد راستگوئی هستی. و اجازه داد به او که به کوفه باز گردد، و به سعد بن عاص نوشت “: من به زید بن صوحان اجازه دادم که به خانه اش در کوفه باز گردد چون دیدم مردی با فضیلت و معتدل و با ایمان است. بنابراین تو هم با او خوشرفتاری کن ودست از آزارش باز دار، و به او روی خوش نشان بده و محبت کن. زیرا بمن تعهد داد که هیچ کار ناخوشایندی از او سر نزند”.
زید بن صوحان از معاویه تشکر کرد و در موقع خداحافظی از معاویه تقاضا کرد آنها را که زندانی نموده آزاد سازد- و آزاد ساخت. به معاویه خبر رسید که عده ای از اهالی دمشق با مالک اشتر و دوستانش می نشینند و به بحث و استفاضه می پردازند. پس به عثمان نوشت “: تو کسانی را پیش من فرستادیکه شهر و دیار خود را فاسد کرده و شورانده اند. و خاطرم هیچ آسوده از این نیست که مردم تحت فرمانم را به عدم اطاعت وادارند و چیزهائی به آنهایاد بدهند که هنوز یاد نگرفته اند و در نتیجه راهرویشان به ناراهواری بدل شود و امنیت موجود جای خود را به شورش بدهد “. عثمان در جواب دستور فرستاد که آنان را به ” حمص ” سوق دهد- سوق داد. و فرماندار آن شهر عبد الرحمن بن خالد بن ولید بن مغیره بود. گفته اند عثمان نوشته است که آنها را بکوفه برگرداند ولی سعید بن عاص دوباره اظهار ناراحتی کرده است، در نتیجه عثمان دستور داد آنان را به ” حمص ” سوق دهند- و به آن شهر ساحلی (سوریه) درآمده اند “.
تفصیل ماجرا
از عثمان بدعتهائی سر زد که مشهور است و همه میدانند. یاران پیامبر (ص) او را بعلت آن مورد انتقاد و نکوهش قرار دادند. ازقبیل اینکه بنی امیه مخصوصا آن عده ازامویان را که زشتکار و ابله و بی دین و ایمان بودند به فرماندهی سپاه و استانداری می گماشت، و اموال عمومی را به آنها حواله میداد و می بخشید، و رفتار ناروائی که با عمار و ابوذر و عبد الله بن مسعود کرد و سایر کارهائی که در اواخر خلافتش مرتکب گشت. بعد اینطور اتفاق افتاد که وقتی ولید بن عقبه استاندار کوفه بودو دیدند و شهادت دادند که شراب خورده است عثمان او را بر کنار کرد و سعید بن عاص (اموی) را بجایش منصوب ساخت. سعید به کوفه رفت و عده ای از اهالی آنجا را برای همنشینی و مصاحبتبرگزید که با او انجمن مینمودند. روزی سعید بن عاص گفت: زمینهای حاصلخیز عراق بوستان قریش و بنی امیه است. مالک اشتر نخعی در جوابش گفت: پنداشته ای زمینهای حاصلخیزی که خدا بقدرت شمشیرهایمان به غنیمت و مالکیت مسلمانان درآورده بوستان تو و قبیله تو است؟ رئیس شهربانی کوفه گفت: حرف استاندار را رد میکنی؟ و حرفهای خشن زد. پس مالک اشتر به جماعتی از نخعیان (افراد قبیله اش)و اشراف و بزرگان کوفه که در اطرافش بودند گفت: نشنیدید چه گفت؟ پس آنان در حضور سعید بن عاص بر او حمله بردند و او را بشدت کوفتند و پایش راکشیدند. این عمل بر سعید بن عاص گران آمد، و انجمن با آنان را ترک کرد و دیگر به آنان اجازه همصحبتی نداد. در نتیجه، آنان در انجمنهای خود باو بد میگفتند و از انتقاد و حمله به او به انتقاد عثمان می پرداختند و مردمی بسیار بدورشان فراهم میامد، تا کارشان بالا گرفت وخطرناک گشت.
چنانکه سعید بن عاص وضعشان را به عثمان گزارش داد. عثمان نوشت که بشام سوق دهد تا اهالی کوفه را فاسد و شورشی نکنند. و به معاویه که استاندار شام بود نوشت:” عده ای از اهالی کوفه را که تصمیم داشتند شورش برپا کنند به قلمرو تو سوق کرده ام. اگر دیدی براه میایند با آنها خوشرفتاری کن و به شهر و دیارشان باز گردان. این جماعت که عبارت بودند از: مالک اشتر، مالک بن کعب ارحبی اسود بن یزید. علقمه بن قیس و صعصعه بن صوحان و دیگران به دمشق نزد معاویه رسیدند یکروز آنها را جمع کرد و چنین گفت”: شما عده ای از عرب هستید که هم شمشیر زنید و هم سخنور. بوسیله اسلام به افتخار وبرتری نائل آمدید و بر ملتهای دیگر چیره گشتید و میراث آنها را بدست آوردید. اطلاع پیدا کرده ام که از قریش بدگوئی کرده و با زمامدارانی که از قبیله قریشند عداوت ورزیده اید. اگر قریش نبودند شما ذلیل و بیچاره بودید. زمامداران شما برای شما سپر و پوششند بنابراین دست از آنها بر ندارید. زمامداران شما اگر ستم ببینند صبر و تحمل نشان میدهند و بخاطر شما حرفهای عتاب آمیز را بر خویش هموار مینمایند. بخدا اگر دست از این کارهاتان بر ندارید خدا شما را گرفتار کسانی خواهد کرد که انواع ذلت و خواری را بر شما تحمیل میکنند و اگر تحمل هم نشان دهید باز از شما سپاسگزار نخواهند بود، بعلاوه شما در تمام جنایات و مظالمی که در حق مردم در زمان حیات وبعد از مرگ شما مرتکب شوند شریک خواهید بود”.
صعصعه بن صوحان در جواب گفت”: اما درباره قریش، حقیقت این است که در دوره جاهلیت قریش بیش از سایر قبائل عرب نفرات و قدرت نداشته است، و بعضی از قبائل عرب هم پر شمارتر از آن بوده اند و هم قدرتمندتر”. معاویه گفت: تو سخنگوی این عده هستی، و می بینم عقل نداری حالا شما را شناختم و فهمیدم آنچه سبب شده که مغرور شوید کم عقلی است. من از عظمت اسلام سخن میگویم وشما در جواب از جاهلیت یاد میکنید. خدا آنهائی را که شما را بزرگ کردند ذلیل کند. در سخنم دقت کنید و بفهمید، و فکر نمی کنم بفهمید قریش در دوره جاهلیت و نیز در دوره اسلام فقط بوسیله خدای یگانه به قدرت و عزت رسید. پرشمارتر و مقتدرتر از سایر قبائل عرب نبود، بلکه از لحاظ تبار نجیب تر و از لحاظ کردار و اخلاق گرانمایه تر و از لحاظ مردانگی بالاتر از همه قبائل عرب بود. در دوره جاهلیت که مردم یکدیگر را می بلعیدند قریش در سایه خداپرستی ایمن و در امان می زیست و خدا او را به حرمی ایمن نشانید در حالیکه دیگر مردمان از اطراف آن ربوده میشدند و به اسارت می رفتند. آیا از عرب و غیر عرب یا مردم سیاه و سرخ پوست کسی را می شناسید که روزگار در شهر و حریمش بر او مصیبت و بلائی نازل نکرده باشد جز قبیله قریش؟ جز قریش که نشد کسی بد خواهش شود و خدا او را ذلیل نسازد. تا آنگاه که خدای متعال اراده فرمود کسانی را که با پیروی دینش به عزت رسیده اند از خواری دنیا و بد عاقبتی آخرت برهاند، و بهمین جهت بهترین آفریده اش را برگزید و سپس برایش اصحابی برگزید که نیکوترین آنان قریش بودند. آنگاه این دولت را بر پیکر ایشان استوار ساخت و خلافت را به انان اختصاص داده چنانکه حکومت فقط با ایشان است. خداکه دوره جاهلیت و هنگامی که قریش کافر بودند آنها را حفظ و حراست نمود مگر ممکن است حال که بدین او هستند حفظ و حمایتشان ننماید؟ مرگ بر تو وپیروانت.
تو ای صعصعه شهر تو بدترین شهرهاست، از لحاظ محصولات گندترین محصولات را دارد، گود است، همسایگان پستی دارد، دایما در آن شربپا میشود، هیچ نجیب زاده ای در آن اقامت نکرده است، و هر آدم فرومایه ای که در آن اقامت نماید اقوام مختلف با هم بکشمکش بر می خیزند و بردگان ایرانی شورش میکنند، و تو در میان قومت از همه بدتری آیا پس از آنکه اسلام ترا بمقامی نمایان رسانید و بااقوام و ملتها معاشر ساخت درصدد برآمده ای که دین خدا را کج و دگرگونه سازی و به گمراهی روی؟ این کار، نه بر قریش ضرر میزند و نه آنها را از مرتبه بلندشان فرو می آردو نه باعث میشود از انجام وظائفی که بعهده دارند باز مانند. شیطان از شما غافل نیست، مایه شرارت را در شما یافت و شما را بوسیله مردم فریفت، و هم او شما را بر زمین خواهد زد. از روی شرارت هر کاری بکنید نتیجه اشاین خواهد بود که شری بدتر و ننگ آورتر گریبانتان را بگیرد. بشما اجازه میدهم هر جا می خواهید بروید. خدا بوسیله شما بهیچکس نه نفعی میرساند و نه ضرری. شما آدمهائی نیستید که بتوانید نفع یا ضرری بکسی برسانید. اگر طالب نجات و رستگاری هستید با جامعه (دولت) باشید و نگذارید عشرت و نعمت شما را به سرکشی بکشاند، زیرا غروری که نتیجه کثرت نعمت است هرگز خیر و صلاح ببار نخواهد آورد. هر جا می خواهید بروید. من درباره شما به امیرالمومنین (عثمان) خواهم نوشت “.و به عثمان نوشت “: عده ای پیش من آمده اند که نه عقل دارند و نه دین، از عدالت رنجیده خاطرند، بهیچوجه خدا را در نظر نمیگیرند، و از روی دلیل و برهان سخن نمی گویند، بلکه تمام همشان متوجه بر پا کردن آشوب است. خدا آنها را می آزماید و رسوا میسازد، و آدمهائی نیستند که از خطرشان بترسیم، و قدرت و امکاناتی بیش از کسانی که قبیله و ملتی دارند در اختیارشان نیست. بالاخره میگویم که آنها را از شام بیرون ببر”.
حسن مدائنی روایت کرده است که معاویه در شام با آنان جلساتی داشته و نطقها و گفتگوها در آن انجام گشته است، و معاویه از جمله به آنها گفته است “: قریش دانست که ابوسفیان از همه افرادش بزرگوارتر و نجیب زاده تر است جز از پیامبر خدا (ص) زیرا او را برگزید و گرامی ساخت و اگر ابوسفیان پدر همه آدمها می بود همه شان حلیم و بردبار از کار در می آمدند “! صعصعه بن صوحان در جوابش میگوید”: دروغ گفتی. انسانها پدری بهتر از ابوسفیان داشتند، پدری که خدا بقدرتش بیافرید و از معنویاتش در او دمید و به فرشتگان فرمان داد تا بر او سجده آرند. اما از میان فرزندانش برخی نیکوکار درآمدند و بعضی بدکار، برخی هوشمند و عده ای احمق و نابخرد” و نیز روایت کرده که در یکی از همین جلسات معاویه بانان گفت “: جواب نیکو دهید با آرامش بیندیشید و دقت نمائید و نظری را که برای خودتانو مسلمانان مفید تشخیص میدهید ابراز دارید و آنرا از من بخواهید، و از من اطاعت کنید”. صعصعه بن صوحان گفت: تو این شایستگی را نداری که ازتو اطاعت کنیم، و نه اطاعت ما از تو در دستوراتی که بر خلاف حکم خدا صادر میکنی میتواند افتخار و عظمتی برایت فراهم آورد.
معاویه: اولین حرفی که زدم این بود که سفارش کردم از خدا بترسید و از او اطاعت کنید و وحدت ملی را حفظ نمائید و زمامدارانتان را احترام و از آنان اطاعت کنید. صعصعه: اگر توبه کرده- و به حق و قانون اسلام باز آمده- ای بتو دستور میدهم که از حکومت کناره گیری کنی، زیرا در میان مسلمانان کسانی هستند که بیش از تو شایسته تصدیق حکومتند، کسانی که پدرشان خدماتی بیش از پدرت به اسلام کرده است و خودشان قدمهائی بهتر از تو در راه اسلام برداشته اند.
معاویه: من در راه اسلام قدمهائی برداشته ام. اگر کسانی باشند که قدمهائی بهتر از من در راه اسلام برداشته باشند، ولی امروز هیچکس نیست که در انجام و اداره کاری که اکنون بعهده دارم بیش از من قدرت و کفایت داشته باشد. حتی این عقیده عمر بن خطاب بود. زیرا اگر کسی با کفایت تر و با قدرت تر از من وجود میداشت هرگز عمر برای خاطر من یا دیگری از انتصاب او باین مقام خودداری نمی نمود. از آن هنگام هیچ کاری از من سر نزده که مستلزم بر کناری من از این مقام باشد. اگر امیرالمومنین (عثمان) چنین کاری ازمن دیده بود بمن مینوشت و من از استانداری او استعفا میکردم، و اگر خدا چنین مقدر سازد که او چنین کاری کند امیدوارم که تصمیمش دائر بر انتصاب دیگری بخیر و مصلحت باشد. بنابراین عاقلانه تر و آرامتر حرف بزنید. زیرا نیت و باطن من با نیت وباطن شما خیلی فرق دارد. کار و نظر من بفرمان شیطان نیست. بجان خودم اگر کارها به رای و نظر و هوش شما می بود کارمسلمانان حتی یکشبانه روز هم روبراه نمیبود. به راه حق و خیر برگردید و خیرخواهانه حرف بزنید. گفتند: (تو شایسته- حکومت و استانداری و فرمانروائی- نیستی.) معاویه: بخدا قسم خدا جهشها و کیفرهائی دارد و من از این برای شما نگرانم که در برابر خدای رحمان نافرمانی کنید و از شیطان پیروی نمائید، و در نتیجه آن در دنیا و آخرت بذلت بیفتید.
چون سخن معاویه باینجا رسید به او پریدند و سرو ریشش را گرفتند و کشیدند. معاویه گفت”: به اینجا کوفه نیست که چنین می کنید. بخدا اگر مردم شام ببینند با من که امام و زمامدارشان هستم چنین رفتاری میکنید نمی توانم جلوشان را بگیرم و حتما شما را خواهند کشت. بجان خودم همه کارهاتان شبیه یکدیگر است “. آنگاه برخاسته گفت: بخدا تازنده ام هرگز با شما جلسه نخواهم کرد. و به عثمان نوشت”: بسم الله الرحمن الرحیم. به بنده خدا عثمان امیرالمومنین، از طرف معاویه بن ابیسفیان. پس از درود، ای امیر المومنین تو عده ای را پیش من فرستاده ای که با زبان شیطان سخن میگویند و آنچه را شیطان تقریر کند بر زبان میاورند. و مدعیند که از طرف قرآن با مردم سخن میگویند. بهمین جهت امر را بر مردم دگرگونه مینمایند. همه مردم نمی دانند که اینها چه منظوری دارند. و منظوری جزبرپا کردن آشوب و اختلاف انداختن ندارند. اسلام بر آنان گران آمده و رنجانده شان. شیطان به دلهاشان نفوذ کرده است. بسیاری از مردم کوفه را که با آنها تماس داشته اند فاسد کردهاند و اطمینان ندارم که اگر در میان مردم شام اقامت کنند با جادوی سخن و با زشتکاریشان ایشان را نفریبند. بنابراین آنها را به شهرشان باز گردان تا در خانه شان، در شهرشان و همانجا باشند که نفاقشان ظاهر گشته است. و السلام.”
عثمان در جواب دستور فرستاد که آنها را به کوفه نزد سعید بن عاص باز گرداند. او هم باز گردانیدشان. وقتی بکوفه باز آمدند زبانشان بیش از پیش روان وگویا بود. پس سعید از وضع آنان به عثمان شکایت برد، و عثمان به او نوشت که نزد عبد الرحمن بن خالد بن ولید که فرماندار” حمص ” بود بفرستد آنانعبارت بودند از: مالک اشتر، ثابت بن قیس، کمیل بن زیاد، زید بن صوحان و برادرش صعصعه، جندب بن زهیر، حبیب بن کعب، عروه ابن جعد و عمروبن حمق خزاعی. عثمان بن مالک اشتر ودوستانش نوشت “: پس از درود، من شما را به ” حمص ” تبعید کرده ام. بنابراین بمحض رسیدن نامه ام بطرف آن شهر روانه شوید، زیرا شما نباید آسیبی به اسلام و مسلمانان وارد آورید. و السلام.”
مالک اشتر چون این نامه را خواند گفت”: خدایا هر کدام از ما را که نظرش نسبت بمردم بدتر است و در رفتار با مردم بیش از دیگری بر خلاف حکم خدا عمل کرده بزودی گرفتار بلا گردان” سعید این سخن را نیز به عثمان گزارش داد. مالک اشتر و دوستانش به (حمص) رفتند. عبد الرحمن بن خالد آنان را در کناره دریا جا داد و برای ایشان جیره ای (یا مواجبی) مقرر نمود. (واقدی) میگوید”: عبد الرحمن بن خالد پس از آنکه چند روزی آنان را اقامت داده و خوراکی برای ایشان مقررکرد فرا خواندشان و گفت: ای شیطان زادها نه سلام و نه علیک شیطان از کردارش پشیمان شده اما شما هنوز بساطگمراهگری خود را جمع نکرده اید. خدامرا بزند اگر شما را اذیت نکنم آی گروهی که نمی دانم عربید یا عجم نمی دانم به من هم همان حرفهائی را می خواهید بزنید که به معاویه زدید؟ من پسر خالد بن ولیدم پسر کسی که تجارب سهمگین و دشوار را از سر گذرانده است. من پسر کسی هستم که مرتدان را بخاک و خون کشید. بخدا ای پسر صوهان اگر بمن خبر برسد که یکی از اطرافیانم با مشت بر بینی ات کوبیده و تو سرت را عقب کشیده ای چنان بلائی بر سرت بیاورم که روزگارت سیاه شود. یکماه در آنجا اقامت داشتند، و هر گاه عبد الرحمن سواره بجائی میرفت آنها را همراه می برد، و به صعصعه میگفت: ای زنا زاده کسی که با خوشرفتاری اصلاح نشود باید با بد رفتاری آدمش کرد. چرا حالا آن حرفهائی را که به سعید بن عاص و معاویه میگفتی نمیگوئی؟ میگفتند: بخدا توبه می بریم. مگر ما چیزی بتوگفته ایم روش او و آنان چنین بود تا روزی گفت: خدا از شما در گذشته است. پس به عثمان نامه ای نوشت و در آن رضایتش را از ایشان جلب نمود و در موردشان نظر خواست. آنگاه عثمان آنان را بکوفه باز گردانید.
این جماعت بیشترشان مردانی با عظمت بودندکه در پاکی و صلاح و تقوای آنان مردم اتفاق نظر داشتند و به بلندی مقام و رفعت شانشان معترف بودند. همین باید مانع آزار و تبعیدشان میبود و بایستی حاکم را وامیداشت که آنان را از شهر و کاشانه شان آواره نکرده و از شهری به شهری نراند و گوش بگزارش هر هرزه بی ایمان و جاسوسی نسپارد، نه این که باستناد خبر مغرضانه ای که جوانی بی سر و پا بدهد آن مردان بزرگ و پاکدامن را کیفر دهد. خدای متعال میفرماید”: اگر آدم زشتکاری برای شما خبر آورد باید در آن تحقیق کنید مبادا از روی نادانی به عده ای آسیب برسانید و بعدا بر کرده خویش پشیمانی خورید”.
خلیفه وظیفه داشت آن جوان زشتکار هرزه را بخاطر گزارش و خبر مغرضانه اش سخت ملامت و حتی مجازات کند که چرا مردان خداپرست را که استاد قرآنند ابله نامیده است، مردانی که پیشوای مردمند و زاهدان خطه خویش و فقیهانی سترگ و مجسمه زهد و تقوی و نمونه عالی فقه و اخلاق و هیچ جرمی نداشته اند جز اینکه تن به خواهشهای آن جوانک بی سر و پا نسپرده اند و در شهوت پرستی و جنایاتش شرکت نجسته اند. آیا خلیفه پیش از اینکه حکم تبعیدشان را رقم بزند تحقیق کرد که میان ایشان با آن جوان هرزه چه گفتگو و بحثی در گرفته و سخن بر سر چه بوده و در آن جلسات چه گذشته است؟ نه، بلکه بجای تحقیق و اطلاع از آن ماجرا و فقط بنا به خواهش آن جوانک سبک- سر کامجو آنهمه صدمه و اهانت و محرومیت را بر آن نیکمردان وارد آورده است. اما دین و دینداری کارش را تقبیح کرده اند و تاریخ از آن در ردیف سیاهکاریهای عثمان یاد نموده است. ملایمتی که معاویه- در مقایسه با پسر خالد بن ولید- نسبت باین جماعت نشان داد از روی حلم و بنا بر موازین اخلاقی نبود بلکه ملایمتی سیاسی و نفع طلبانه و حساب شده بود. اگر پرخاش میکرد برای این بود که خلیفه از او راضی باشد و بگوید با مخالفانش درشتی نموده است. اگر با آنان بملایمت رفتار میکرد از آن جهت بود که میدانست طرفداران و پیروانی بسیار دارند و طبعی درشت و پرصلابت که خشونت را با انتقام مقابله مینمایند. معاویه خواب جانشینی عثمان را میدید و بر آن سر بود که مخالفت عامه و اصحاب با عثمان رو بشدت نهد و به سقوط وی انجامد تا در گرداب گل آلود حوادث آینده ماهی حکومت خود سرانه را بدام آورد. از همان وقت زمینه چینی میکرد و دل متنفذان را بدست میاورد و هر کس را بنوعی ساکت و خشنود میساخت. بهمین جهت این جماعت متنفذ را که در میان خلق آبرو و احترامی بسزا داشتند آزادکرد، و پیرو همین نقشه، بعدها عثمان را بهنگام محاصره واگذاشت تا کشته شد (چنانکه بیاید).
عبد الرحمن بن خالد بن ولید که مثل پدرش خشن و تندخو بود بعکس معاویه با آنان بسختی و خشونت رفتار کرد. بنابراین، این خشونت و آن ملایمت هر دو غیر اخلاقی و ناپسند بودند. این کرداری ناروا و بیجا بود و آن وسیله ای برای یک جنایت سیاسی و جاه طلبی ضد مردمی. در اینجا مختصری از شرح حال این رجال عالیقدر را میاوریم تا معلوم شود آنچه دشمنان در حقشان گفته اند تا چه حد دور از انصاف و مردمی و ایمان بوده است، و روشن گردد که ” ابن حجر ” وقتی مالک اشتر را متهم به انحراف از دین میکند تبهکار و بهتان ساز است و در دفاع ناروا از عثمان بهر جنایت اخلاقی دست میالاید از جمله آنجا که میگوید: به مجتهد در کارهائی که از روی اجتهاد علمی میکند نمیتوان اعتراض کرد و این ملعون ها که به او اعتراض میکنند نه فهم دارند و نه عقل.
(الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب ج 9 ص 53 تا 61)