اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۱ مهر ۱۴۰۴

ما گواهی می دهیم که محمد(ص) پیامبر نبوده و اسلام باطل است

متن فارسی

خلیفه دوم و عده ای از علماء یهود

وقتیکه عمر بن خطاب… متولی امر خلافت شد عده ای از علماء یهود آمدند نزد او و گفتند : ای عمر تو و رفیقت بعد از محمد صلی الله علیه و آله ولی امری، و ما می خواهیم از تو سئوال کنیم ازخصالی که اگر خبر دادی بما می دانیم که اسلام حق است و محمدصلی الله علیه و آله هم پیامبر و اگر خبر ندادید می فهمیم که اسلام باطل و محمد صلی الله علیه و آله هم پیامبر نبوده است.پس عمر گفت هر چه به خاطرتان می رسد بپرسید:

1- گفتند بما خبر بده که قفل های آسمانها چیست؟

2- گفتند به ماخبر بده که کلید آسمانها چیست؟

3- قبری که صاحبش را سیر داد چه بود؟

4- کسی که قومش را ترسانید نه از جن بود و نه از آدمیان کی بود؟

5- پنج چیزی که روی زمین راه رفتند و در رحم و شکمی به وجود نیامدند کیا بودند؟

6- دراج در صدایش چه می گوید؟

7- خروس در فریادش چه می گوید؟

8- اسب در شیهه اش چه می گوید؟

9- قورباغه در آوایش چه می گوید؟

10- الاغ و خر در عرعرش چه می گوید؟

11- شانه سر در صوت زدنش چه می گوید؟

گوید پس عمر (از شرمنده گی) سرش را به زمین انداخت آن گاه گفت : عیبی برای عمر نیست وقتی سئوال می شود از چیزی که نمی داند.اینکه بگوید: من نمی دانم و اینکه سئوال شود از چیزی که نمی داند . پس یهودی ها از جا پریده و گفتند : ما گواهی می دهیم کهمحمد صلی الله علیه و آله پیامبر نبوده واسلام باطل است.پس سلمان از جا جست و به یهودی ها گفت : کمی صبر کنید سپس به سوی علی بن ابیطالب علیه السلام که خدا سرافرازش فرمایدرفت تا بر آن حضرت داخل شد و گفت : ای ابو الحسن به داد اسلام برس فرمود : مگر چی ؟ جریان را گفت، پس حرکت کرد درحالی که در لباس رسول خدا صلی الله علیه و آله می خرامید تا وارد مسجد شد پس چون عمر نگاهش به او افتاد از جا بلند شد ودست به گردن او انداخت و گفت ای ابو الحسن ! تو برای حل مشکلی و شدتی دعوت می شوی. پس آن حضرت رو به یهود کرده وفرمود : هر چه می خواهید بپرسید که پیامبر صلی الله علیه و آله مرا هزار باب علم آموخت که از هر بابی هزار باب دیگر منشعبو مفتوح شد پس سئوال کردند از آن حضرت از آن مسائل.علی علیه السلام که خدا سرافرازش کند فرمود : مرا با شما شرطی است وقتی که به شما خبر دادم چنانچه در تورات شماست شمامسلمان شوید و داخل دین ما گردید و ایمان آورید.گفتند: بلی،فرمود: سوال کنید از یکی یکی خصلتها .مسائل یهود از علی علیه السلام و پاسخ آن حضرت :گفتند:

س( 1): قفلهای آسمانها چیست؟

ج: شرک به خدا زیرا وقتی بنده و کنیز مشرک به خدا شدند عملشان بالا نمی رود.

س( 2): کلید این قفلهای بسته آسمان چیست؟

ج: شهادت ” لا اله الا الله و محمد رسول الله ” پس بعضی نگاه به دیگری کرده و می گفتند جوان راست می گوید .

س( 3): قبری که صاحبش را گردش داد چه بود؟

ج: آن ماهی بود که یونس بن متی پیامبر را بلعید پس در هفت دریا گردید.

س( 4): آن که قومش را انذار کرد ولی نه از جن بود و نه از آدمی زاد ؟

ج: مورچه سلیمان بن داود بود که گفت : « یاایها النمل ادخلوا مساکنکم لا یهطمنکم سلیمان و جنوده و هم لا یشعرون »

ای مورچگان داخل منازلتان شوید که سلیمان و لشکرش شما را در زیر پا نابود نکنند و ایشان نمی دانند.

س( 5): پنج چیزی که بر زمین راه رفتند و در شکم ها به وجود نیامدند؟

ج: 1- آدم 2- حواء 3- ناقه صالح 4- قوچ ابراهیم 5- عصای موسی.

س( 6): دراج چه می گوید در آوازش؟

ج: می گوید الرحمن علی العرش استوی، خدا بر عرش مسلط است.

س( 7)، خروس در بانگش چه می گوید؟

ج: می گوید “: اذکروا لله یا غافلین، خدا را یاد کنید از خدا بی خبران.

س( 8): اسب در شیهه زدنش چه می گوید؟

ج: وقتی مومنین به جنگ کفار می روند، می گوید بار خدایا مومنین را یاری کن بر کافرین.

س( 9): الاغ در عرعرش چه می گوید؟

ج: می گوید خدا لعنت کند مالیات گیران را و در چشم شیاطین عرعرمی کند.

س( 10 ): قورباغه در قور قورش چه می گوید؟

ج: می گوید: سبحان ربی المعبود المسبح فی لجج البحار، منزه است پروردگار معبود من تسبیح و تنزیه شده در عمق دریاها.

س( 11 ): کاکلی چه می گوید؟

ج: می گوید “: اللهم العن مبغضی محمد و آل محمد ” بار خدایا لعن کن دشمنان محمد و آل محمد علیهم السلام را.

و یهودی ها سه نفر بودند دو نفر از آنان گفتند : شهادت می دهیم ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.پس عالم سوم از جا پرید و گفت : ای علی هر آینه واقع شده در دل های اصحاب من از ایمان و تصدیق آن چه واقع شد ولی یکخصلت باقی ماند که من از آن می پرسم، فرمود : هر چه به خاطرت می رسد بپرس.پس گفت به من خبر بده از قومی که در اول زمان مردند و بعد از سیصد و نه سال( 309 ) خدا آنها را زنده کرد پس قصه و داستانآنها چه بوده است؟حضرت علی علیه السلام که خدا از او خشنود است فرمود : ای یهودی این ها رفقائی بودند که خدا بر پیامبر ما قرآنی نازل نموده ودر آن قصه آنها را یاد کرده است و اگر خواستی قصه ایشان را بر تو بخوانم ؟ یهودی گفت : چه اندازه زیاد شنیدیم قرائت قرآن شمارا اگر شما دانا و آگاهی مرا خبر بده به نامهای ایشان و نامهای پدرانشان و نام شهرشان و نام پادشاهشان و اسم سگشان و نامکوهشان و نام غارشان و حکایت آنها را از اول تا آخرش؟پس حضرت علی علیه السلام رداء پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را به خود پیچید سپس فرمود: ای برادر عرب حبیب من محمدصلی الله علیه و آله فرمود که در زمین و کشور روم شهری بود که به آن (افسوس) می گفتند و می گویند آن طرطوس بود و اسمش در جاهلیت(افسوس) بود و چون اسلام آمد آن را طرطوس نامیدند. و برای ایشان پادشاهی صالح بود پس پادشاهشان مرد واوضاعشان پراکنده و پریشان شد پس شنید این را شاهی از شاهان فارس که به او ” دقیانوس ” می گفتند و او ستمکاری کافر بود پسبا لشگریانی آمد تا وارد(افسوس) شد پس آن جا را پایتخت و مرکز کشور خود قرار داد و در آن کاخی بنا کرد.پس یهودی از جا جست و گفت اگر شما آگاهی آن کاخ را برای من تعریف کن و مجالس و نشیمنگاه آن را بگو؟پس فرمود: ای برادر یهودی ! در آنجا قصری بنا کرد از سنگ مرمر که طول و عرض آن یک فرسخ بود و در آن چهار هزارستون قرا داد از طلا و هزار قندیل از طلا که زنجیرهای آن از نقره بود که هر شب روشن می شد به روغن های خوشبو و برایشرق مجلس صد و هشتاد قوه و نیرو قرار داد و همینطور برای غرب مجلس و خورشید ازاول طلوعش تا هنگام غروبش می گردیددر مجلس هر طوری که دور می زد و در آنجا تختی از طلا قرار داد که طولش هشتاد زرع و عرضش چهل ذرع زینت شده بهجواهر بود و در سمت راست آن تخت هشتاد کرسی از طلا قرار داده و بر آن اسقف های بزرگ نشانیده و نیز هشتاد کرسی از طلااز سمت چپ نصب کرده و بر آن پهلوانان و قهرمانانش را نشانیده . آن گاه خودش بر تخت نشست و تاجی بر سر گذاشت . پسیهودی حرکتی کرد و گفت ای علی علیه السلام ! اگر تو دانائی مرا خبر بده که تاج او از چه بوده ؟ فرمود : ای برادر یهودی تاجشاز طلا ریخته شده بود که برای آن ( 9) رکن بود و بر هر رکنی لولوئی بود که می درخشید چنانچه چراغ در شب تاریک میدرخشد و روشن می کند. پنجاه غلام از پسران انتخاب کرده بود که کمربندشان از حریر سرخ و شلوارشان ازابریشم سبز بود و برسر آنان تاج و بر بازویشان بازوبند و بر پایشان خلخال و به هر یک عمودی از طلا داده و آنها بر پشت سر خود گمارده بود وانتخاب کرده بود شش نفر از جوانان از فرزندان دانشمندان را و آنها را وزیر خود قرار داده بود هیچ کاری را بدون آنها انجام نمیداد، سه نفر آنها را از سمت راست و سه نفر را از طرف چپ خود قرار داده بود پس یهودی باز جنبشی کرد و گفت : ای علی اگرراست گو هستی پس به من بگو اسم آن شش نفر چه بود؟ پس علی علیه السلام که خدا او را سرافراز کند فرمود: به من خبر دادحبیب من محمد صلی الله علیه و آله آنهائی که از طرف راست او بودند نام هایشان چنین بود : 1- تملیخا 2- مکسملینا 3- محسملینا وآنهائی که طرف چپ او بودند : 4- مرطلیوس 5- کشطوس 6- سادنیوس بود و دقیانوس در تمام کارهابا آنها مشورت می کرد .و او در هر روزی در صحن خانه اش می نشست و مردم نزد او جمع می شدند از در قصرش سه نفر خدمتکار وارد می شد که دردست یکی از آنها جامی از طلا پر از مشک بود و در دست دومی جامی از نقره پر از گلاب و بر دست سومی پرنده بود پس فریادمی زد به آن پرنده پس پرواز می کرد و بر ظرف گلاب می نشست و در آن گلاب پرپر می زد و با بال و پرش گلاب را برمجلسیان می افشاند پس از آن دو مرتبه بر آن داد می زد پس می پرید در ظرف مشگ و در آن نیز پر و بال می زد و آنچه در آنبود با بال و پرش بر مردم می افشاند و برای سوم بر آن داد می زد پس پرواز می کرد و بر تاج پادشاه می نشست پس پر وبالش راتکان می داد بر سر شاه و آنچه از مشگ و گلاب مانده بود نثار می کرد.پس پادشاه سی سال در کشورش بدون اینکه هیچ ناراحتی به او برسد از درد سر و تب و آب دهان و تف و خلط سینه ای به او برسدپس چون این را از خودش دید ستمگری و سرکشی و تکبر را آغاز و شروع به گناه نموده و ادعای خدائی کرد از غیر خدای تعالی وسران و چهره های قومش را به این مطلب فرا خواند پس هر کس که پذیرفت به او بخششها نموده و خلعت داد و هر کس که نپذیرفتو پیروی نکرد او را کشت . پس مردم به تمامی او را اجابت کردند پس در کشور او زمانی ماندند و او را از غیر خدا می پرستیدند .پس در یکی از روزهای عیدی که بر روی تختش نشسته بود و تاج بر سر داشت که برخی از اسقف هایش آمده و به او خبر دادند کهسربازان ایرانی برایش نقشه کشیده و می خواهند او را بکشند . پس به شدت از این خبر غمگین شد تا اینکه تاج از سرش افتاد وخودش هم از تخت سرنگون شد پس یکی از جوانانی که طرف راستش ایستاده بود و مرد فهمیده و عاقلی بود که به او تملیخا گفته میشد در فکر فرو رفت و با خود گفت : اگر این دقیانوس خدا بود چنانچه خیال می کند هر آینه محزون نمی شد و خواب نمی رفت و

بول و غایط از او نمی آمد زیرا اینها از صفات خدا نیست و این شش نفر هر روز منزل یکی از اقران و همقطاران خود بودند و آنروز نوبت تملیخا بود پس آن روز منزل او آمده و خوردند و نوشیدند اما تملیخا هیچ غذا و آب نخورد پس گفتند : ای تملیخا برای چهنمی خوری و نمی نوشی ؟ پس گفت : ای برادران در قلب من خاطره ای آمده که مرا از خوردن و نوشیدن باز داشته است پس گفتند: آن چیست ای تملیخا ؟ گفت : من اندیشه و فکرم را در این آسمان به کار انداخته و گفتم چه کسی آن را سقف محفوظ بلند کرده استبدون بستگی از بالایش و یا ستونی از زیرش و کی در آن خورشید و ماه را به جریان انداخته و کی آن را به ستارگان تزیین کرده ؟سپس فکر درباره این زمین نموده از گسترش آن بر روی دریای ژرف و کی آن را حبس نمود و بسته است به کوه های بلند تا آنکهمضطرب نشود ؟ آن گاه درباره خودم اندیشه ام را به جولان آورده و گفتم : چه کسی مرا از شکم مادرم که جنینی بودم بیرون آورد ؟و کی مرا تغذیه و تربیت نمود ؟ به درستی که برای همه اینها آفریدگار و مدبری غیر از دقیانوس پادشاه است. پس آن پنج نفر جوانخود را به قدمهای تملیخا افکنده وبوسیدند و گفتند : ای تملیخا در دلهای ما هم آنچه در قلب تو افتاده واقع شده است. پس فرمان بده برما چه کنیم ؟ گفت : ای برادران من نمی یابم برای خودم و برای شما چاره ای جز فرار کردن از این ستمکار به سوی خداوند آسمانهاو زمین . پس رای چنان است که دیدم. پس تملیخا از جا جست و خرمائی به سه درهم فروخت و آن را در لباسش نهان ساخت و اسبهایشان را سوار شدند و از شهر بیرون رفتند و چون به اندازه سه میل از شهر دور شدند تملیخا گفت: ای برادران ملک دنیا از دستما رفت و حکومت آن از ما زایل شد. پس از اسب هایتان فرود آئید و بر روی پاهایتان راه روید شاید خداوند فرج ومخرج برای امرشما قرار دهد. پس پیاده شدند از مراکبشان و هفت فرسخ پیاده رفتند تا از پاهایشان خون جاری شد چون که ایشان عادت به پیاده روینداشتند پس مرد چوپانی جلوی ایشان آمد. به او گفتند آیا نزد تو شربت آب یا شیری هست ؟ پس گفت : پیش من آنچه دوست داریدموجود است و لکن من چهره های شما را صورت شاهان می بینم و گمان نمی کنم شما را مگر فراری. پس به من خبر دهید از سرگذشت خودتان.پس گفتند: ای مرد ما داخل دینی شدیم که دروغ برای ما حلال و روا نیست آیا صداقت و راستی ما را نجات می دهد ؟ گفت: بلی.پس قصه خود را به او گفتند . چوپان خود را به قدم های آنها انداخت و بوسید. و می گفت: در دل من هم افتاد آنچه در دلهای شماواقع شد پس صبر کنید در اینجا تا من گوسفندان را به صاحبانش رد کنم و برگردم نزد شما پس توقف کردند برای او تا آنکهگوسفندان را رد کرد و دوان دوان آمد پس سگ او هم عقب او آمد.یهودی برخاست ایستاد و گفت : ای علی علیه السلام ! اگر تو دانائی پس مرا خبر بده که سگ او چه رنگی داشت و اسمش چه بود؟پس فرمود: ای برادر یهودی حبیب من محمد صلی الله علیه و آله مرا خبر داد که سگ ابلق(سفید و سیاه) و اسمش قطمیر بود.گوید: پس چون جوانان آن سگ را دیدند بعضی از ایشان به برخی دیگر گفت : ما می ترسیم این سگ ما را رسوا کند به پارسکردنش پس اصرار کردند که با سنگ او را طرد کنند و از خود دور نمایند . چون سگ اصرار آنها را دید که با سنگ او را دورمی کنند سرد و پایش نشست و دراز کشید و به زبان فصیح و شیرین گفت : چرا مرا دور می کنید و حال آن که من شهادت می دهمان لا اله الا الله وحده لا شریک له مرا واگذارید تا شما را از دشمنتان پاسبانی کنم و به این کار تقرب به خدای سبحان پیدا نمایم پساو را رها کردند و گذشتند پس چوپان آنها رااز کوهی به بالا برد و به بلندترین غار فرود آورد.یهودی باز تکانی خورد و گفت : ای علی علیه السلام ! این کوه چه بود و نام این غار چیست؟امیر المومنین علی علیه السلام فرمود: ای برادر یهودی اسم این کوه(ناجلوس) و اسم این کهف(وصید) بود و بعضی:(خیرم) گفته اندگفت: در جلوی غار درختان میوه دار و چشمه آب گوارائی بود پس از میوه جات آن خورده و از آبش نوشیدند و تاریکی شب آنها رافرا گرفت پس پناه به غار بردند و سگ هم بر درب غار زانو بر زمین زده و دستش را بر آن کشید. و خداوند به فرشته مرگ(عزرائیل) فرمان داد که ارواح آنها را قبض کند و خدا به هر یک از آنها دو فرشته گماشت که آنها را از این پهلو به آن پهلو بگردانداز راست به چپ و از چپ به راست.و خداوند تعالی به خورشید وحی نمود آن دم که برآید از غارشان بسوی دست راست میل کند و چون فرو رود و(نور خود را) ازایشان ببرد بسوی چپ غار بگردد در حالیکه ایشان در وسط غار باشند پس چون(دقیانوس) پادشاه از عیدش برگشت از آن جوانانپرسید گفتند به او : ایشان خدائی غیر از تو اختیار کرده و از تو فرار نموده اند پس با هشتاد هزار نفر جنگنده سوار شد و از پی آنهارفت تا به کوه رسد و از آن بالا رفت و سرکشی به غار نمود و دید که آنها در کنار هم دراز کشیده اند گمان کرد که آنها بخواب رفتهاند پس به یارانش گفت اگر می خواستم آنها را عقوبت و شکنجه به چیزی که بیشتر باشد از آنچه که آنها خود را به آن شکنجه نمودهاند نمی شد.برایم بنا بیاورید- آوردند پس درب غار را بر ایشان به سنگ و ساروج سد کردند و بستند. آن گاه به اصحابش گفت : به ایشان بگوئید

که به خدای خودشان که درآسمان است بگویند ایشان را بیرون آورد از این مکان اگر راست می گویند.پس سیصد و نه سال در آنجا بودند ، خدا روح را در آنها دمید و آنها بیدار شدند از خواب عمیقشان چون خورشید طلوع کرد بعضیبه دیگری گفت : هر آینه ما در این شب از عبادت خدای تعالی غافل شدیم برخیزیم برویم سر چشمه. پس ناگاه دیدند چشمه خشکشده و درختان خشکیده اند. پس بعضی به دیگری گفت: من از این کارمان در شگفتم که مثل این چشمه چطور در یک شب خشک شدو مثل این درختها در یک شب خشکیدند ؟ پس خدا بر ایشان گرسنگی انداخت پس گفتند : کدامیک با این پول به شهر می رود وطعامی می آورد ؟ و نگاه کند که غذایش(کالباس) و خمیر شده با پیه خوک نباشد . و این قول خدای تعالی « فابعثوا احدکم بود قکم هذهالی المدینه فلینظر ایها ازکی طعاما »: پس یکی از شما با این پول به شهر برود و نگاه کند که کدام غذا حلال تر و پاک تر است ؟ پستملیخا گفت: ای برادران من غیر از من کسی برایتان طعام نیاورد و به چوپان گفت لباست را به من بده و لباس مرا بپوش پس لباسچوپان را پوشید و رفت وعبور کرد به جاهائی که نمی شناخت و راه هائی که نابلد بود تا رسید به دروازه شهر پس دید بر آن پرچمسبزی که بر آن نوشته است ” لا اله الا الله عیسی روح الله ” صلی الله علی نبینا و علیه و سلم پس جوان کامیاب شد و به آن نگاه کردو بر چشمانش مالید و می گفت آیا من خواب می بینم ؟ پس چون این بر او طول کشید داخل شهر شد و بر مردمی گذشت که انجیلتلاوت می کردند و مردمی با او مواجه شدند که آنها را نمی شناخت تا به بازار رسید پس به نانوائی رسید و به او گفت : ای نانوا اسماین شهرتان چیست ؟ گفت : (افسوس) گفت : اسم شاهتان چیست ؟ گفت : عبد الرحمن . تملیخا گفت: اگر راست بگوئی پس امر منعجیب است به من با این پولها طعام بده و پول های آن زمان اول سنگین و بزرگ بود پس خباز تعجب کرد از این پولها.پس یهودی باز حرکتی کرد و گفت ای علی اگر عالم هستی بگو وزن یک درهم آنها چه قدر بود. فرمود: ای برادر یهودی، مرا

خبر داد حبیب من محمد صلی الله علیه و آله که وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.پس نانوا گفت ای مرد تو گنجی پیدا کردی قدری از آن به من بده وگرنه تو را نزد شاه می برم . تملیخا گفت : من گنجی پیدا نکرده امو این قیمت میوه ای است که به سه درهم فروخته ام سه روز قبل و من از این شهر بیرون رفتم که مردمش دقیانوس پادشاه را میپرستیدند پس نانوا در غضب شد و گفت : راضی نمی شوی که از گنجی که پیدا کرده ای چیزی به من بدهی و یاد می کنی مردستمگری را که ادعاء خدائی می کرد و سیصد سال قبل مرد و حالا مرا مسخره می کنی ؟ پس او رانگاه داشت و مردم جمع شدندسپس او را نزد پادشاه آوردند و او مردی عاقل و عادل بود . گفت : حکایت این جوان چیست ؟ گفتند : گنجی پیدا کرده، پس پادشاه بهاو گفت نترس که پیامبر ما عیسی علیه السلام است ما را امر فرموده که از گنج نگیریم مگر خمس آن را پس خمس آن را بده و برو

به سلامت.پس تملیخا گفت : ای پادشاه تحقیق در کار من کن من گنجی پیدا نکردم و من اهل این شهر هستم . گفت: آری تو اهل این شهری ؟گفت : آری . گفت : آیا کسی را در اینجا می شناسی ؟ گفت : بلی . گفت : نام آنها را بگو پس برای او حدود هزار مرد را نام برد کهیک نفر از آنها شناخته نشد. گفتند: ای مرد ما این نامها را نمی شناسیم و اینها اهل این زمان ما نیستند ولی بگو آیا در این شهر منزلیداری ؟گفت: بلی ای پادشاه کسی را با من بفرست پس شاه با او جماعتی را فرستاد تا با او به رفیع ترین و بلندترین منازل آن شهر رسیدند.و گفت این خانه من است . سپس درب منزل را زد پس پیرمردی سالخورده که ابروانش از پیری بر چشمش افتاده بود بیرون آمد و اوبیمناک و ترسان بود پس گفت: ای مردم چه خبر است شمارا ؟پس فرستاده شاه گفت: این جوان پندارد که این خانه، خانه اوست . آن پیرمرد در غضب شد و توجه به تملیخا کرد و گفت : اسم توچیست ؟ گفت: تملیخا پسر فلسین . پیرمرد گفت : تکرار کن! پس گفت: تملیخا پسر فلسین . پیرمرد خود را بر دست و پای او انداختو بوسید و گفت: به خدای کعبه قسم که این جد من است و او یکی از آن جوانانی است که از دقیانوس پادشاه ستمکار فرار کردند بهسوی خدای توانای آسمانها و زمین و عیسی(ع) ما را خبر داد به سرگذشت آنها که به زودی ایشان زنده می شوند.پس این خبر به پادشاه رسید و آمد به سوی ایشان و حاضر کرد ایشان را و چون تملیخا را دید از اسبش به زیر آمد و تملیخا را برگردن خود سوار کرد و مردم شروع کردن به بوسیدن دست و پای او و می گفتند ای تملیخا رفقای تو چه شدند ؟پس به ایشان خبر داد که آنها درغار منتظر منند و در این شهر دو مرد حکومت داشتند یکی مسلمان و دیگری نصرانی پس هر دو بالشکر خود سوار و با تملیخا آمدند.پس چون نزدیک غار شدند تملیخا گفت: به ایشان ای مردم من می ترسم اگر برادران من احساس کنند به صدای سم اسبها و مرکبها وچکاچگ لجامها و سلاحها پس گمان کنند که دقیانوس آمده پس بترسند و همه بمیرند. پس کمی صبر کنید تا برایشان واردشوم و آنها را خبر دهم . پس مردم ایستادند و تملیخا داخل غار شد پس جوانان از جا پریده و او را در آغوش گرفتند و گفتند : شکرخدا را که تو را از این ستمگر نجات داد.پس گفت : مرا رها کنید از خودتان و دقیانوس کیست ؟! بگوئید چه قدر در اینجا مانده اید ؟ گفتند : یک روز یا بعضی از روز گفت:بلکه سیصد و نه سال . دقیانوس هلاک شد و قرنی بعد از قرنی گذشته و اهل شهر همه ایمان به خدای بزرگ آورده و همه گی آمده اندبه سوی شما .پس گفتند: به او ای تملیخا می خواهی ما را فتنه و آزمایش جهانیان کنی ؟ گفت : پس قصد شما چیست ؟ گفتند : دستت را بلند کن و ماهم دستهای خود را بلند می کنیم پس دستهایشان بلند کرده و گفتند : بار خدایا به حق آنچه که به ما نشان دادی از عجایب و شگفتی

هائی در نفس های ما که جان ما را قبض کن و کسی را بر ما آگاه نکن .پس خدا امر کرد ملک الموت فرشته مرگ را که ارواح ایشان را قبض نمود و خدا درب غار را محو نابود نمود و آمدند دو پادشاههفت روز اطراف کهف می گشتند و برای آن نه دری و نه روزنه ای و نه سلطه ای پیدا نکردند پس یقین کردند در این موقع که آنبه لطف و باریکی فعل خدای بخشنده است و این که احوال ایشان عبرتی بود که خدا آن را نشان داده است.پس پادشاه مسلمان گفت : آنها بر دین من مرده اند و من مسجدی درب این غار بنا می کنم. و نصرانی گفت : بلکه آنها بر دین ما ازدنیا رفته اند من دیری در غار می سازم پس با هم نزاع کردند و پادشاه مسلمان پیروز شد و بر در غار مسجدی بنا کرد و این قول

خدای تعالی است : « قال الذین غلبوا علی امرهم لنتخذن علیهم مسجدا » گفتند کسانی که پیروز شدند بر امرشان هر آینه مسجدیبرایشان بنا می کنیم و این است ای یهودی آنچه که از سرگذشت و قصه ایشان بود.آن گاه علی علیه السلام که خدا چهره اش را گرامی دارد به یهودی فرمود : من تو را به خدا قسم می دهم ای یهودی آیا این موافق بود

با آنچه که در تورات شماست ؟ یهود گفت : آری ، نه یک حرف زیاد و نه یک حرف کم . ای ابو الحسن! مرا یهودی نخوان که منشهادت می دهم به اینکه خدائی جز خدا نیست و این که محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم این امت هستی.امینی گوید: این است سیره و روش اعلم امت و در موقع امتحان و آزمایش آدمی گرامی می شود یا خوار!

– ابو اسحاق ثعلبی متوفای427 – 437 در کتابش « العرائس » ص232 تا 239 تمام قصه را یاد کرده است .

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 210

 

متن عربی

46- الخلیفة و قوم من أحبار الیهود

لمّا ولی أمیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی الله عنه الخلافة أتاه قوم من أحبار الیهود فقالوا: یا عمر أنت ولیّ الأمر بعد محمد صلی الله علیه و آله و سلم و صاحبه، و إنّا نرید أن نسألک عن خصال إن أخبرتنا بها علمنا أنّ الإسلام حقّ و أنّ محمداً کان نبیّا، و إن لم تخبرنا به علمنا أنّ الإسلام باطل و أنّ محمداً لم یکن نبیّا، فقال: سلوا عمّا بدا لکم، قالوا: أخبرنا عن أقفال السموات ما هی؟ و أخبرنا عن مفاتیح السموات ما هی؟ و أخبرنا عن قبر سار بصاحبه ما هو؟ و أخبرنا عمّن أنذر قومه لا هو من الجنّ و لا هو من

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 210

الإنس؟ و أخبرنا عن خمسة أشیاء مشوا علی وجه الأرض و لم یخلقوا فی الأرحام؟ و أخبرنا ما یقول الدرّاج فی صیاحه؟ و ما یقول الدیک فی صراخه؟ و ما یقول الفرس فی صهیله؟ و ما یقول الضفدع فی نقیقه؟ و ما یقول الحمار فی نهیقه؟ و ما یقول القنبر فی صفیره؟

قال: فنکّس عمر رأسه فی الأرض ثمّ قال: لا عیب بعمر إذا سئل عمّا لا یعلم أن یقول: لا أعلم، و أن یُسأل عمّا لا یعلم. فوثبت الیهود و قالوا: نشهد أنّ محمداً لم یکن نبیّا و أنّ الإسلام باطل، فوثب سلمان الفارسی و قال للیهود: قفوا قلیلًا، ثمّ توجّه نحو علیّ بن أبی طالب کرّم اللَّه وجهه حتی دخل علیه فقال: یا أبا الحسن أغِثِ الإسلام. فقال: «و ما ذاک؟» فأخبره الخبر، فأقبل یرفل فی بردة رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم، فلمّا نظر إلیه عمر وثب قائماً فاعتنقه و قال: یا أبا الحسن أنت لکلّ معضلة و شدّة تُدعی. فدعا علیّ کرّم اللَّه وجهه الیهود فقال: «سلوا عمّا بدا لکم فإنّ النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم علّمنی ألف باب من العلم فتشعّب لی من کلّ باب ألف باب»، فسألوه عنها. فقال علیّ کرّم اللَّه وجهه: «إنّ لی علیکم شریطة إذا أخبرتکم کما فی توراتکم دخلتم فی دیننا و آمنتم» فقالوا: نعم. فقال: «سلوا عن خصلة خصلة».

قالوا: أخبرنا عن أقفال السموات ما هی؟

قال: «أقفال السموات الشرک باللَّه؛ لأنّ العبد و الأَمة إذا کانا مشرکین لم یرتفع لهما عمل».

قالوا: فأخبرنا عن مفاتیح السموات ما هی؟

قال: «شهادة أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ محمداً عبده و رسوله». قال: فجعل بعضهم ینظر إلی بعض و یقولون: صدق الفتی.

قالوا: فأخبرنا عن قبرٍ سار بصاحبه؟

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 211

فقال: «ذلک الحوت الذی التقم یونس بن متّی فسار به فی البحار السبع».

فقالوا: أخبرنا عمّن أنذر قومه لا هو من الجنّ و لا هو من الإنس؟

قال: «هی نملة سلیمان بن داود قالت: (یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ

) «1»».

قالوا: فأخبرنا عن خمسة مشوا علی الأرض و لم یُخلقوا فی الأرحام؟

قال: «ذلکم: آدم، و حواء، و ناقة صالح، و کبش إبراهیم، و عصا موسی».

قالوا: فأخبرنا ما یقول الدرّاج فی صیاحه؟ قال: «یقول: الرحمن علی العرش استوی».

قالوا: فأخبرنا ما یقول الدیک فی صراخه؟

قال: «یقول: اذکروا اللَّه یا غافلین».

قالوا: أخبرنا ما یقول الفرس فی صهیله؟

قال: «یقول إذا مشی المؤمنون إلی الکافرین للجهاد: اللّهمّ انصر عبادک المؤمنین علی الکافرین».

قالوا: فأخبرنا ما یقول الحمار فی نهیقه؟

قال: «یقول: لعن اللَّه العشّار، و ینهق فی أعین الشیاطین».

قالوا: فأخبرنا ما یقول الضفدع فی نقیقه؟

قال: «یقول: سبحان ربّی المعبود المسبّح فی لجج البحار».

قالوا: فأخبرنا ما یقول القنبر فی صفیره؟

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 212

قال: «یقول: اللّهمّ العن مبغضی محمد و آل محمد».

و کان الیهود ثلاثة نفر؛ قال اثنان منهم: نشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أنّ محمداً رسول اللَّه. و وثب الحبر الثالث فقال: یا علیّ لقد وقع فی قلوب أصحابی ما وقع من الإیمان و التصدیق و قد بقی خصلة واحدة أسألک عنها.

فقال: «سل عمّا بدا لک».

فقال: أخبرنی عن قوم فی أوّل الزمان ماتوا ثلاثمائة و تسع سنین ثمّ أحیاهم اللَّه فما کان من قصّتهم؟

قال علیّ رضی الله عنه: «یا یهودیّ هؤلاء أصحاب الکهف، و قد أنزل اللَّه علی نبیّنا قرآناً فیه قصّتهم و إن شئت قرأت علیک قصّتهم».

فقال الیهودیّ: ما أکثر ما قد سمعنا قراءتکم إن کنت عالماً فأخبرنی بأسمائهم و أسماء آبائهم، و أسماء مدینتهم، و اسم ملکهم، و اسم کلبهم، و اسم جبلهم، و اسم کهفهم، و قصّتهم من أوّلها إلی آخرها.

فاحتبی علیّ ببردة رسول اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم ثمّ قال:

 «یا أخا العرب حدّثنی حبیبی محمد صلی الله علیه و آله و سلم أنّه کان بأرض رومیّة مدینة یقال لها: أفسوس، و یقال هی: طرطوس، و کان اسمها فی الجاهلیّة: أفسوس، فلمّا جاء الإسلام سمّوها: طرطوس. قال: و کان لهم ملک صالح فمات ملکهم و انتشر أمرهم فسمع به ملک من ملوک فارس یقال له: دقیانوس، و کان جبّاراً کافراً، فأقبل فی عساکر حتی دخل أفسوس فاتّخذها دار ملکه و بنی فیها قصراً».

فوثب الیهودیّ و قال: إن کنت عالماً فصف لی ذلک القصر و مجالسه.

فقال: «یا أخا الیهود ابتنی فیها قصراً من الرخام طوله فرسخ و عرضه فرسخ و اتّخذ فیه أربعة آلاف أسطوانة من الذهب و ألف قندیل من الذهب لها سلاسل من

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 213

اللجین تسرج فی کلّ لیلة بالأدهان الطیّبة، و اتّخذ لشرقی المجلس مائة و ثمانین کوّة و لغربیّه کذلک، و کانت الشمس من حین تطلع إلی حین تغیب تدور فی المجلس کیفما دارت، و اتّخذ فیه سریراً من الذهب طوله ثمانون ذراعاً فی عرض أربعین ذراعاً مرصّعاً بالجواهر، و نصب علی یمین السریر ثمانین کرسیّا من الذهب فأجلس علیها بطارقته، و اتّخذ أیضاً ثمانین کرسیّا من الذهب عن یساره فأجلس علیها هراقلته، ثمّ جلس هو علی السریر و وضع التاج علی رأسه».

فوثب الیهودیّ و قال: یا علیّ إن کنت عالماً فاخبرنی ممّ کان تاجه؟

قال: «یا أخا الیهود کان تاجه من الذهب السبیک له تسعة أرکان علی کلّ رکن لؤلؤة تضی ء کما یضی ء المصباح فی اللیلة الظلماء، و اتّخذ خمسین غلاماً من أبناء البطارقة فمنطقهم بمناطق من الدیباج الأحمر، و سرولهم بسراویل القزّ الأخضر، و توّجهم و دملجهم و خلخلهم و أعطاهم عمد الذهب و أقامهم علی رأسه، و اصطنع ستّة غلمان من أولاد العلماء و جعلهم وزراءه، فما یقطع أمراً دونهم و أقام منهم ثلاثةً عن یمینه، و ثلاثةً عن شماله».

فوثب الیهودی و قال: یا علیّ إن کنت صادقاً فأخبرنی ما کانت أسماء الستّة؟ فقال علیّ کرّم اللَّه وجهه: «حدّثنی حبیبی محمد صلی الله علیه و آله و سلم أنّ الذین کانوا عن یمینه أسماؤهم: تملیخا، و مکسلمینا، و محسلمینا. و أمّا الذین کانوا عن یساره فمرطلیوس، و کشطوس، و سادنیوس، و کان یستشیرهم فی جمیع أُموره، و کان إذا جلس کلّ یوم فی صحن داره و اجتمع الناس عنده دخل من باب الدار ثلاثة غلمة فی ید أحدهم جام من الذهب مملوء من المسک، و فی ید الثانی جام من فضّة مملوء من ماء الورد، و علی ید الثالث طائر، فیصیح به فیطیر الطائر حتی یقع فی جام ماء الورد فیتمرّغ فیه فینشف ما فیه بریشه و جناحیه، ثمّ یصیح به الثانی فیطیر فیقع فی جام المسک فیتمرّغ فیه فینشف ما فیه بریشه و جناحیه، فیصیح به الثالث فیطیر فیقع علی تاج الملک

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 214

فینفض ریشه و جناحیه علی رأس الملک بما فیه من المسک و ماء الورد، فمکث الملک فی ملکه ثلاثین سنة من غیر أن یصیبه صداع و لا وجع و لا حمّی و لا لعاب و لا بصاق و لا مخاط، فلمّا رأی ذلک من نفسه عتا و طغی و تجبّر و استعصی و ادّعی الربوبیّة من دون اللَّه تعالی و دعا إلیه وجوه قومه، فکلّ من أجابه أعطاه و حباه و کساه و خلع علیه، و من لم یجبه و یتابعه قتله، فأجابوه بأجمعهم فأقاموا فی ملکه زماناً یعبدونه من دون اللَّه تعالی، فبینما هو ذات یوم جالس فی عیدٍ له علی سریره و التاج علی رأسه إذ أتی بعض بطارقته فأخبره أنّ عساکر الفرس قد غشیته یریدون قتله، فاغتمّ لذلک غمّا شدیداً حتی سقط التاج عن رأسه و سقط هو عن سریره، فنظر أحد فتیته الثلاثة الذین کانوا عن یمینه إلی ذلک و کان عاقلًا یقال له تملیخا، فتفکّر و تذکّر فی نفسه و قال: لو کان دقیانوس هذا إلهاً کما یزعم لما حزن و لما کان ینام و لما کان یبول و یتغوّط، و لیست هذه الأفعال من صفات الإله، و کانت الفتیة الستّة یکونون کلّ یوم عند واحد منهم، و کان ذلک الیوم نوبة تملیخا فاجتمعوا عنده فأکلوا و شربوا و لم یأکل تملیخا و لم یشرب، فقالوا: یا تملیخا ما لک لا تأکل و لا تشرب؟ فقال: یا إخوانی قد وقع فی قلبی شی ء منعنی عن الطعام و الشراب و المنام. فقالوا: و ما هو یا تملیخا؟ فقال: أطلت فکری فی هذه السماء فقلت: من رفعها سقفاً محفوظاً بلا علاقة من فوقها و لا دعامة من تحتها؟ و من أجری فیها شمسها و قمرها؟ و من زیّنها بالنجوم؟ ثمّ أطلت فکری فی هذه الأرض؛ من سطحها علی ظهر الیمّ الزاخر؟ و من حبسها و ربطها بالجبال الرواسی لئلّا تمید؟ ثمّ أطلت فکری فی نفسی فقلت: من أخرجنی جنیناً من بطن أُمّی؟ و من غذّانی و ربّانی؟ إنّ لهذا صانعاً و مدبّراً سوی دقیانوس الملک، فانکبّت الفتیة علی رجلیه یقبّلونهما و قالوا: یا تملیخا لقد وقع فی قلوبنا ما وقع فی قلبک، فأشر علینا. فقال: یا إخوانی ما أجد لی و لکم حیلة إلّا الهرب من هذا الجبّار إلی ملک السموات و الأرض. فقالوا: الرأی ما رأیت، فوثب تملیخا فابتاع تمراً بثلاثة دراهم و صرّها فی ردائه و رکبوا خیولهم و خرجوا، فلمّا ساروا قدر ثلاثة أمیال من المدینة

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 215

قال لهم تملیخا: یا إخوتاه! قد ذهب عنّا ملک الدنیا و زال عنّا أمره، فانزلوا عن خیولکم و امشوا علی أرجلکم لعلّ اللَّه یجعل من أمرکم فرجاً و مخرجاً. فنزلوا عن خیولهم و مشوا علی أرجلهم سبع فراسخ حتی صارت أرجلهم تقطر دماً لأنّهم لم یعتادوا المشی علی أقدامهم، فاستقبلهم رجل راعٍ فقالوا: أیّها الراعی أ عندک شربة ماء أو لبن؟ فقال: عندی ما تحبّون و لکنّی أری وجوهکم وجوه الملوک و ما أظنّکم إلّا هِراباً فأخبرونی بقصّتکم. فقالوا: یا هذا إنّا دخلنا فی دین لا یحلّ لنا الکذب أ فینجینا الصدق؟ قال: نعم. فأخبروه بقصّتهم فانکبّ الراعی علی أرجلهم یقبّلها و یقول: قد وقع فی قلبی ما وقع فی قلوبکم فقفوا لی هاهنا حتی أردّ الأغنام إلی أربابها و أعود إلیکم. فوقفوا له حتی ردّها و أقبل یسعی فتبعه کلب له».

فوثب الیهودیّ قائماً و قال: یا علیّ إن کنت عالماً فأخبرنی ما کان لون الکلب و اسمه؟

فقال: «یا أخا الیهود حدّثنی حبیبی محمد صلی الله علیه و آله و سلم أنّ الکلب کان أبلق بسواد و کان اسمه قطمیر، قال: فلمّا نظر الفتیة إلی الکلب قال بعضهم لبعض: إنّا نخاف أن یفضحنا هذا الکلب بنبیحه فألحّوا علیه طرداً بالحجارة، فلمّا نظر إلیهم الکلب و قد ألحّوا علیه بالحجارة و الطرد أقعی علی رجلیه و تمطّی و قال بلسان طلق ذلق: یا قوم لم تطردوننی و أنا أشهد أن لا إله إلّا اللَّه وحده لا شریک له، دعونی أحرسکم من عدوّکم و أتقرّب بذلک إلی اللَّه سبحانه و تعالی. فترکوه و مضوا، فصعد بهم الراعی جبلًا و انحطّ بهم علی کهف».

فوثب الیهودی و قال: یا علیّ ما اسم ذلک الجبل؟ و ما اسم الکهف؟

قال أمیر المؤمنین: «یا أخا الیهود اسم الجبل: ناجلوس، و اسم الکهف: الوصید. و قیل: خیرم. قال: و إذا بفناء الکهف أشجار مثمرة و عین غزیرة، فأکلوا من الثمار و شربوا من الماء و جنّهم اللیل فآووا إلی الکهف و ربض الکلب علی باب الکهف

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 216

و مدّ یدیه علیه، و أمر اللَّه ملک الموت بقبض أرواحهم، و وکّل اللَّه تعالی بکلّ رجل منهم ملکین یقلّبانه من ذات الیمین إلی ذات الشمال، و من ذات الشمال إلی ذات الیمین، قال: و أوحی اللَّه تعالی إلی الشمس فکانت تزاور عن کهفهم ذات الیمین إذا طلعت، و إذا غربت تقرضهم ذات الشمال، فلمّا رجع الملک- دقیانوس- من عیده سأل عن الفتیة فقیل له: إنّهم اتّخذوا إلهاً غیرک و خرجوا هاربین منک، فرکب فی ثمانین ألف فارس و جعل یقفو آثارهم حتی صعد الجبل و شارف الکهف، فنظر إلیهم مضطجعین فظنّ أنّهم نیام، فقال لأصحابه: لو أردت أن أُعاقبهم بشی ء ما عاقبتهم بأکثر ممّا عاقبوا به أنفسهم فآتونی بالبنّائین، فأُتی بهم فردموا علیهم باب الکهف بالجبس و الحجارة ثمّ قال لأصحابه: قولوا لهم یقولوا لإلههم الذی فی السماء إن کانوا صادقین یخرجهم من هذا الموضع. فمکثوا ثلاثمائة و تسع سنین، فنفخ اللَّه فیهم الروح و همّوا من رقدتهم لمّا بزغت الشمس، فقال بعضهم لبعض: لقد غفلنا هذه اللیلة عن عبادة اللَّه تعالی، قوموا بنا إلی العین، فإذا بالعین قد غارت و الأشجار قد جفّت، فقال بعضهم لبعض: إنّا من أمرنا هذا لفی عجب، مثل هذه العین قد غارت فی لیلة واحدة، و مثل هذه الأشجار قد جفّت فی لیلة واحدة، فألقی اللَّه علیهم الجوع، فقالوا: أیّکم یذهب بورقکم هذه إلی المدینة فلیأتنا بطعام منها، و لینظر أن لا یکون من الطعام الذی یعجن بشحم الخنازیر، و ذلک قوله تعالی: (فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ إِلَی الْمَدِینَةِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکی طَعاماً

) «1» أی أحلّ و أجود و أطیب، فقال لهم تملیخا: یا إخوتی لا یأتیکم أحد بالطعام غیری و لکن أیّها الراعی ادفع لی ثیابک و خذ ثیابی. فلبس ثیاب الراعی و مرّ، و کان یمرّ بمواضع لا یعرفها و طریق ینکرها حتی أتی باب المدینة، فإذا علیه علم أخضر مکتوب علیه: لا إله إلّا اللَّه عیسی روح اللَّه صلّی اللَّه علی نبیّنا و علیه و سلّم، فطفق الفتی ینظر إلیه و یمسح عینیه و یقول: أرانی نائماً. فلمّا طال علیه ذلک

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 217

دخل المدینة فمرّ بأقوام یقرءون الإنجیل، و استقبله أقوام لا یعرفهم حتی انتهی إلی السوق فإذا هو بخبّاز، فقال له: یا خبّاز ما اسم مدینتکم هذه؟ قال: أفسوس. قال: و ما اسم ملککم؟ قال: عبد الرحمن. قال تملیخا: إن کنت صادقاً فإنّ أمری عجیب ادفع إلیّ بهذه الدراهم طعاماً، و کانت دراهم ذلک الزمان الأوّل ثقالًا کباراً فعجب الخبّاز من تلک الدراهم».

فوثب الیهودی و قال: یا علیّ إن کنت عالماً فأخبرنی کم کان وزن الدرهم منها؟

فقال: «یا أخا الیهود: أخبرنی حبیبی محمد صلی الله علیه و آله و سلم وزن کلّ درهم عشرة دراهم و ثلثا درهم. فقال له الخبّاز: یا هذا إنّک قد أصبت کنزاً فأعطنی بعضه و إلّا ذهبت بک إلی الملک. فقال تملیخا: ما أصبت کنزاً و إنّما هذا من ثمن تمر بعته بثلاثة دراهم منذ ثلاثة أیّام و قد خرجت من هذه المدینة و هم یعبدون دقیانوس الملک. فغضب الخبّاز و قال: ألا ترضی أن أصبت کنزاً أن تعطینی بعضه حتی تذکر رجلًا جبّاراً کان یدّعی الربوبیّة قد مات منذ ثلاثمائة سنة و تسخر بی، ثمّ أمسکه و اجتمع الناس، ثمّ إنّهم أتوا به إلی الملک و کان عاقلًا عادلًا، فقال لهم: ما قصّة هذا الفتی؟ قالوا: أصاب کنزاً. فقال له الملک: لا تخف فإنّ نبیّنا عیسی علیه السلام أمرنا أن لا نأخذ من الکنوز إلّا خمسها فادفع إلیّ خمس هذا الکنز و امضِ سالماً. فقال: أیّها الملک تثبّت فی أمری، ما أصبت کنزاً و إنّما أنا من أهل هذه المدینة. فقال له: أنت من أهلها؟ قال: نعم. قال: أ فتعرف فیها أحداً؟ قال: نعم. قال: فسمّ لنا، فسمّی له نحواً من ألف رجل فلم یعرفوا منهم رجلًا واحداً. قالوا: یا هذا ما نعرف هذه الأسماء، و لیست هی من أهل زماننا، و لکن هل لک فی هذه المدینة دار؟ فقال: نعم أیّها الملک، فابعث معی أحداً، فبعث معه الملک جماعة حتی أتی بهم داراً أرفع دار فی المدینة و قال: هذه داری ثمّ قرع الباب فخرج لهم شیخ کبیر قد استرخی حاجباه من الکبر علی عینیه و هو

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 218

فزع مرعوب مذعور. فقال: أیّها الناس ما بالکم؟ فقال له رسول الملک: إنّ هذا الغلام یزعم أنّ هذه الدار داره، فغضب الشیخ و التفت إلی تملیخا و تبیّنه و قال له: ما اسمک؟ قال: تملیخا بن فلسین. فقال له الشیخ: أعد علیّ، فأعاد علیه. فانکبّ الشیخ علی یدیه و رجلیه یقبّلهما و قال: هذا جدّی و ربّ الکعبة و هو أحد الفتیة الذین هربوا من دقیانوس الملک الجبّار إلی جبّار السموات و الأرض، و لقد کان عیسی علیه السلام أخبرنا بقصّتهم و أنّهم سیُحیون. فأنهی ذلک إلی الملک و أتی إلیهم و حضرهم، فلمّا رأی الملک تملیخا نزل عن فرسه و حمل تملیخا علی عاتقه، فجعل الناس یقبّلون یدیه و رجلیه و یقولون له: یا تملیخا ما فعل بأصحابک؟ فأخبرهم أنّهم فی الکهف. و کانت المدینة قد ولیها رجلان ملک مسلم و ملک نصرانی، فرکبا فی أصحابهما و أخذا تملیخا، فلمّا صاروا قریباً من الکهف قال لهم تملیخا: یا قوم إنّی أخاف أنّ إخوتی یحسّون بوقع حوافر الخیل و الدواب و صلصلة اللجم و السلاح فیظنّون أنّ دقیانوس قد غشیهم فیموتون جمیعاً، فقفوا قلیلًا حتی أدخل إلیهم فأُخبرهم. فوقف الناس و دخل علیهم تملیخا فوثب إلیه الفتیة و اعتنقوه و قالوا: الحمد للَّه الذی نجّاک من دقیانوس. فقال: دعونی منکم و من دقیانوس کم لبثتم؟ قالوا: لبثنا یوماً أو بعض یوم. قال: بل لبثتم ثلاثمائة و تسع سنین، و قد مات دقیانوس و انقرض قرن بعد قرن و آمن أهل المدینة باللَّه العظیم و قد جاءوکم. فقالوا له: یا تملیخا ترید أن تصیّرنا فتنةً للعالمین؟ قال: فما ذا تریدون؟ قالوا: ارفع یدک و نرفع أیدینا، فرفعوا أیدیهم و قالوا: اللّهمّ بحقّ ما أریتنا من العجائب فی أنفسنا إلّا قبضت أرواحنا و لم یطّلع علینا أحد. فأمر اللَّه ملک الموت فقبض أرواحهم و طمس اللَّه باب الکهف، و أقبل الملکان یطوفان حول الکهف سبعة أیام فلا یجدان له باباً و لا منفذاً و لا مسلکاً، فأیقنا حینئذٍ بلطیف صنع اللَّه الکریم، و أنّ أحوالهم کانت عبرة أراهم اللَّه إیّاها. فقال المسلم: علی دینی ماتوا و أنا أبنی علی باب الکهف مسجداً. و قال النصرانی: بل ماتوا علی دینی فأنا أبنی علی باب الکهف دیراً. فاقتتل الملکان فغلب المسلم النصرانی فبنی علی باب الکهف مسجداً،

                        الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 6، ص: 219

فذلک قوله تعالی: (قالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلی أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِمْ مَسْجِداً

) «1»، و ذلک یا یهودیّ ما کان من قصّتهم».

ثمّ قال علیّ کرّم اللَّه وجهه للیهودی: «سألتک باللَّه یا یهودی أوافق هذا ما فی توراتکم؟»

فقال الیهودی: ما زدت حرفاً و لا نقصت حرفاً یا أبا الحسن، لا تسمّنی یهودیاً أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أنّ محمداً عبده و رسوله، و أنّک أعلم هذه الأُمّة.

قال الأمینی: هذه هی سیرة أعلم الأُمّة، و عند الامتحان یُکرَم المرء أو یُهان. و القصّة ذکرها أبو إسحاق الثعلبی المتوفّی (427، 437) فی کتابه العرائس «2» (ص 232- 239).