در ص …. گذشت که مطابق اخبار صحیح پیامبر پدر او را با آن چه از صلب وی بدر آید لعنت کرد و همان جا گفتیم که مطابق خبر صحیح، عایشه به مروان گفت: پیامبر پدرت را لعنت کرد پس تو خرده ریزهای از لعنت خدائی.
و حاکم در مستدرک 4/479 از طریق عبد الرحمن بن عوف روایتی آورده و حکم به صحت آن کرده که به موجب آن: در مدینه برای هیچ کس فرزندی زائیده نمیشد مگر آن را به نزد پیامبر میآوردند پس چون مروان بن حکم را بر او در آوردند گفت: او قورباغه پسر قورباغه، لعنتی پسر لعنتی است.
گزارش بالا را هم دمیری در حیاة الحیوان 2/399 آورده است و هم ابن حجر در صواعق ص 108 و هم حلبی در سیرة 1/377 و شاید معاویه نیز با اشاره به همان گزارش است که به مروان میگوید: بچه قورباغه! تو آن جا نبودی- که این سخن را ابن ابی الحدید از وی نقل کرده است: 2/56
و ابن النجیب از طریق جبیر بن مطعم آورده است که گفت: ما با پیغمبر (ص) بودیم که حکم بگذشت و پیامبر گفت: وای بر امت من از آن چه در صلب این است «1»
و در شرح ابن ابی الحدید به نقل از استیعاب میخوانیم که یک روز علی مروان را نگریست و به او گفت وای بر تو و وای بر امت محمد از دست تو و خاندانت هنگامی که موی دو بناگوشت سپید شود و به عبارت ابن اثیر: وای بر تو و وای بر امت محمد از دست تو و پسرانت. «اسد الغابة 4/348» و به گونهای که در کنز العمال 6/91 میخوانیم ابن عساکر آن را به عبارتی دیگر گزارش کرده است.
و روزی که حسنین به امیر مؤمنان گفتند: مروان با تو بیعت میکند گفت: مگر پس از قتل عثمان با من بیعت نکرد. مرا نیازی به بیعت او نیست دستش دست یهودی است اگر با دستش با من بیعت کند با پشتش نیرنگ میزند او را سلطنتی خواهد بود که به اندازهی لیسیدن سگ بینی خود را طول میکشد. او است پدر چهار قوچ «2» و مردم از دست او و فرزندانش روزی سرخ خواهند دید نهج البلاغه.
ابن ابی الحدید در شرح 2/53 مینویسد: این خبر از طرق بسیار روایت شده و زیادتیای در آن روایت شده که صاحب نهج البلاغه یاد نکرده و آن این سخن علی (ع) است درباره مروان: او پس از آن که موهای دو بناگوشش سپید میشود، بیرق ضلالتی بر میدارد و او را سلطنتی خواهد بود … تا پایان
این زیادتی را ابن ابی الحدید از ابن سعد گرفته که او در طبقات خود 5/30 چاپ لیدن- گوید: روزی علی به او نگریست و گفت: پس از آن که موهای دو بناگوشش سپید میشود البته بیرق ضلالتی را بلند خواهد کرد و او را سلطنتی خواهد بود که باندازهی لیسیدن سگ، دماغ خود را طول میکشد. پایان و این حدیث چنان چه میبینی غیر از آن است که در نهج البلاغه وجود دارد و چنان که ابن ابی الحدید پنداشته زیادتیای برای آن نیست و آن زیادتی در روایتی هم که دخترزادهی ابن جوزی در تذکرهاش ص 45 آورده نیست و خدا دانا است.
بلاذری در الانساب 5/126 مینویسد مروان را خیط باطل لقب داده بودند چرا که دراز بود و باریک همچون تار عنکبوت مانندی که در سختی گرمای هوا دیده میشود و شاعر- که گویا برادرش عبد الرحمن بن حکم باشد- گفته:
«به جان تو سوگند من نمیدانم
و از زن آن کس که پس گردنی خورد «1» میپرسم او چه میکند
زشت روی گرداند خدا گروهی را که خیط باطل را بر مردم فرمانروا گردانیدند
تا به هر کس خواهد ببخشد و هر که را خواهد محروم سازد. «2»
و بلاذری در الانساب 5/144 هنگام یاد کردن از کشته شدن عمرو بن سعید اشدق که عبد الملک بن مروان او را کشت این شعر را از قول یحیی بن سعید- برادر اشدق- نقل کرده است:
«ای پسران خیط باطل به عمرو نیرنگ زدید
و مانند شما کسان، سراها را بر نیرنگ بنیاد مینهند.»
و ابن ابی الحدید در شرح خود 2/55 مینویسد عبد الرحمن بن حکم دربارهی برادرش شعری دارد به این مضمون:
«ای مرو! من همهی بهرهی خویش را از تو به مروان طویل و به خالد و عمرو دادم ای بسا پسر مادری که افزایندهی نیکیها است و نکاهندهی آن و تو آن پسر مادری که کاهندهای و نیافزاینده.»
و این هم از شعر مالک الریب که سر گذشتش در «الشعر و الشعراء» به قلم ابن قتیبه آمده که در هجو مروان گوید:
«به جان تو سوگند که مروان بر امور ما فرمان نمیراند
ولی این دختر جعفر «1» است که برای ما فرمان میراند
ای کاش آن زن بر ما فرمان روا بود
و ای کاش که تو ای مروان از .. داران میشوی».
و هیثمی در مجمع الزوائد 10/72 از طریق بو یحیی آورده است که وی گفت:
من میان مروان- از سوئی- و حسنین از سوئی بودم و به یکدیگر دشنام میدادند و حسن، حسین را آرام میکرد و مروان گفت: شما خانوادهای نفرین شده هستید حسن در خشم شد و گفت: گفتی خانوادهای نفرین شده؟ به خدا سوگند که خدا تو را همان هنگام که در صلب پدرت بودی لعنت کرد. این گزارش را سیوطی به نقل از ابن سعد و بویعلی و ابن عساکر در جمع الجوامع آورده است چنان که در تدوین یافتهی کتاب او 6/90 میتوان آن را یافت.
آن چه کاوشگران با تأمل و تعمق در روش مروان و کارهای او در مییابند این است که وی هیچ ارزشی برای قوانین دین پاک ننهاده و آنها را همچون برنامههای سیاسی روزانه تلقی میکرده و از همین روی نه از باطل کردن چیزی از آنها پروا داشته و نه از دگرگون ساختن آنها مطابق آنچه موقعیتها مقتضی باشد و شرایط اجازه دهد. و اینک برای گواهی خواستن به این سخنان، چندی از کارهای سهمناکش را یاد میکنیم که آن چه را نیز نمیآوریم به همینها قیاس باید کرد:
1- امام حنبلیان احمد در مسند خود 4/94 از طریق عباد بن عبد اللّه بن زبیر آورده است که چون معاویه برای حج بر ما در آمد ما نیز همراه او به مکه شدیم و او با ما نماز ظهر را دو رکعت خواند و سپس به سوی دار الندوه بازگشت- با آن که عثمان موقعی که نماز را در سفر تمام میخواند، چون به مکه میآمد در آن جا هر یک از نمازهای ظهر و عصر و عشاء را چهار رکعت میخواند و چون به سوی منی و عرفات بیرون میشد نماز را شکسته میخواند و چون از حج فراغت مییافت و در منی اقامت میکرد نماز را تمام میخواند تا از مکه خارج میشد- با این سوابق بود که چون معاویه نماز ظهر را با ما دو رکعت خواند مروان بن حکم و عمرو بن- عثمان به سوی او برخاسته و گفتند: هیچ کس پسر عموی خویش را زشتتر از این سان که تو عیب کردی عیب نکرد به آن دو گفت: چگونه؟ گفتندش: مگر نمیدانی او نماز را در مکه تمام میخواند گفت وای بر شما آیا روش درست بجز آن بود که من عمل کردم؟ من با پیامبر و با ابو بکر و عمر نماز را به این گونه خواندم گفتند پسر عمویت آن را تمام خوانده و مخالفت تو با او عیبجوئی از او است. پس معاویه چون به نماز عصر بیرون شد آن را با ما چهار رکعت خواند.
این روایت را هیثمی نیز در مجمع الزوائد 2/156 به نقل از احمد و طبرانی آورده و گوید رجال زنجیرهی احمد مورد اطمیناناند.
پس اگر بازی کردن مروان و خلیفهی وقتش معاویه، با نمازی که ستون دین است بدرجهای باشد که نگهداشتن جانب عثمان را- در کار وی که مخالف با کتاب خدا و سنت رسول است- بر عمل به سنت رسول مقدم بدارند تا آن جا که معاویه نیز در برابر او سر فرود آرد و به خاطر فتوای ناروائی که بر گزیده نماز عصر را چهار رکعت بخواند، در این هنگام بازی کردن آنها با دین، در آن سلسله از احکام که کم اهمیتتر از نماز است تا چه درجه بوده است؟
و اگر تعجب کنی جا دارد که او مخالفت با فتوای مخصوص عثمان را موجب عیبجوئی بر وی میشمارد و به خاطر پرهیز از عیبجوئی، دستور دینی ثابت را دگرگون میسازد ولی مخالفت با پیغمبر و آنچه را او آورده ناپسند نمیشمارد که به خاطر آن بدعتهای باطل را رها کند.
و این هم از عجایب است که معاویه را از مخالفت با فتوای عثمان منع کنند ولی کسی را که با دستور پیامبر به مخالفت برخاسته از مخالفت باز ندارند. آیا اینان از بهترین گروهیاند که خروج داده شدند برای مردم که امر بمعروف و نهی از منکر میکنند و به خدا ایمان دارند؟ و از همهی اینها شگفتتر آن که این بازی کنندگان با دین خدا را، عادل بشمار آرند با آن که سرگذشت ایشان این است و اندازهی خضوعشان در برابر دستورهای دین این.
2- بخاری از طریق بو سعید خدری آورده است که وی گفت: در روزگار فرمانداری مروان بر مدینه در عید فطر یا قربان با وی بیرون شدم پس چون به محل نماز خواندن رسیدیم دیدم کثیر بن صلت منبری برپا کرده و مروان میخواهد پیش از نماز خواندن بر فراز آن رود پس من پیراهن او را گرفته کشیدم او نیز مرا بکشید و بالا رفت و پیش از نماز، خطبه خواند من گفتم به خدا که سنت را تغییر دادید گفت:
ابو سعید! آن چه تو میشناسی از میان رفته- گفتم: به خدا که آن چه میشناسم بهتر است از آن چه نمیشناسم گفت: چون مردم پس از نماز برای ما نمینشستند خطبه را برای پیش از نماز گذاشتم و در عبارت شافعی میخوانیم که مروان گفت: ابو سعید! آن چه تو میشناسی متروک شد.
میبینی که مروان چگونه سنت را دگرگون میسازد و چگونه با دهان پر سخنی میگوید که هیچ مسلمانی را نرسد بگوید؟ که گویا این تغییر و تبدیلها به دست او سپرده شده بود و گویا رها کردن سنت در آغاز- که انگیزهاش گستاخی به خدا و رسول بود میتواند مجوزی برای آن باشد که همیشه سنت متروک بماند. چرا سنتی را که بو سعید میشناخت از میان رفت و چرا متروک ماند؟
آری مروان این روش را به دو لحاظ برگزیده بود: یکی برای پیروی از شیوهی عموزادهاش عثمان و دیگر از این روی که او در خطبهاش به امیر مؤمنان بد میگفت و او را دشنام میداد و لعنت میکرد این بود که مردم از پای منبرش میپراکندند و او هم خطبه را بر نماز مقدم داشت تا پراکنده نشوند و سخنان سهمناکی را که بر زبان میآرد بشنوند و گفتههای گناه آلود و هلاک کنندهی او به گوش ایشان برسد. برگردید به آن چه مفصلا در ص 272 و 273 از برگردان فارسی ج 15 آوردیم.
و از آن چه در ص 274 از همان جلد از سخن عبد اللّه بن زبیر آوردیم (همهی سنتهای رسول دگرگون شد حتی نماز) روشن میشود که دگرگونی همه جانبه در سنتها و بازی کردن هوسها با آن، فقط منحصر به مورد خطبهی پیش از نماز نبوده بلکه به بسیاری از احکام راه یافته است و پژوهشگرانی که در ژرفنای کتب سرگذشت نامه و حدیث فرو بروند آنها را خواهند یافت.
3- دشنام دادن مروان به امیر مؤمنان (ع) و این که به گفتهی اسامة بن زید مردکی دشنامسرا و هرزهگوی بوده است «1».
عامل اصلی این جریان نیز عثمان بوده که قورباغهی لعنت شده را بر امیر مؤمنان گستاخ گردانید و کی؟ همان روز که به علی گفت: بگذار مروان بر سر تو تلافی در بیاورد. پرسید: به سر چه چیز. گفت سر این که به او بد گفتی و شترش را کشیدی و نیز گفت: چرا او تو را دشنام ندهد؟ مگر تو بهتر از اوئی؟ «2» و گذشته از عثمان، معاویه نیز مروان را تا هر جا زورش میرسید و عقلش قدمی داد بالا برد و او هم به بدترین شکلی از وی پیروی کرد و هر گاه که بر فراز منبر قرار گرفت یا خود را در جایگاه سخنرانی یافت از هیچگونه کوششی در تثبیت این بدعت (دشنام به علی) فرو نگذاشت و همیشه در این کار ساعی بود و دیگران را به آن وا میداشت تا شیوهای گردید که پس از هر نماز جمعه و جماعتی هم در هر شهری که کار آن با او بود رایج و متداول گردید و هم میان کارگزارانش در روزی که خلافت یافت. همان خلافتی که چنانچه امیر مؤمنان باز نمود به اندازهی لیسیدن سگ، بینی خود را (نه ماه) بیشتر طول نکشید. این بدعت و شیوهی ناروا چیزی نبود مگر برای تحکیم سیاست روز که خود او- مطابق آن چه دار قطنی از طریق او از زبان خودش آورده- باطن خویش را نشان داده و گفته: هیچ کس بیشتر از علی از عثمان دفاع نکرد. گفتندش پس چرا شما بر سر منبرها دشنامش میدهید؟ گفت: کار ما جز با این کار سر راست نمیشود «3»
ابن حجر در تطهیر الجنان- در حاشیهی صواعق ص 124- مینویسد: و با زنجیرهای که حلقههای میانجی آن مورد اطمیناناند آوردهاند که مروان چون به حکومت مدینه رسید هر روز جمعه علی را بر منبر دشنام میداد پس از او سعید بن عاص به حکومت رسید و او دشنام نمیداد و سپس که دوباره مروان حکومت یافت دشنام گوئی را تجدید کرد و حسن این را میدانست و جز هنگام برپا بودن نماز به مسجد در نمیآمد و مروان از این خشنود نبود تا کس به نزد حسن فرستاد و در خانهی خودش دشنام بسیار به او و پدرش داد و از آن میان: من مانندی برای تو نیافتم مگر استر که چون گویندش پدرت کیست گوید پدرم اسب است حسن به آن پیام آور گفت: نزد او بازگرد و به وی بگو: به خدا سوگند که من با دشنام دادن به تو چیزی از آن چه را گفتی از میان نمیبرم ولی وعده گاه من و تو نزد خداست که اگر دروغگو باشی عذاب خدا شدیدتر است جد من بزرگوارتر از آن است که مثل من مثل استر باشد. تا پایان.
و از شیعه و سنی هیچ کس را اختلافی در این نیست که دشنام دادن به امام علی و لعنت کردن او از گناهان مهلک است و ابن معین- به گونهای که ابن حجر در تهذیب التهذیب 1/509 از قول او نقل کرده- میگوید: هر کس عثمان یا طلحه یا کسی از یاران رسول را دشنام دهد دجال است که روایات از قول او نوشته نباید شود و بر او است لعنت خدا و همهی فرشتگان و مردمان. پایان. پس اگر چنین سخنی درست است دیگر مروان چه ارزشی دارد؟
و ما هر قدر کوتاه بیائیم از این کوتاهتر نمیتوانیم آمد که امیر مؤمنان هم، مانند یکی از یاران پیامبر است که آن حکم دربارهی هر کسی که ایشان را لعنت و دشنام فرستد شامل او هم میشود چه رسد که به اعتقاد ما او بیچون و چرا سرور همهی صحابه است و سرور اوصیا و سرور همهی گذشتگان و آیندگان- به جز عموزادهاش- و خود جان پیامبر اکرم است به تصریح قرآن. پس لعنت و دشنام دادن به او، لعنت و دشنام به پیامبر است چنان چه خود او (ص) گفت:
هر کس علی را دشنام دهد مرا دشنام داده و هر که مرا دشنام دهد خدا را دشنام داده است. «1»
مروان همیشه در پی موقعیتی میگشت که آسیبی به اهل بیت عصمت و طهارت برسد و در جستجوی فرصتها بود که آنان را بیازارد ابن عساکر در تاریخ خود 4/227 مینویسد: مروان از به خاک سپردن حسن در خانهی پیامبر جلوگیری کرد و گفت نمیگذارم که پسر ابو تراب را با رسول در یک جا به خاک کنند با آن که عثمان در بقیع دفن شده است. مروان آن روزها معزول بود و با این کار خود میخواست خشنودی معاویه را به دست آرد. و همچنان با هاشمیان دشمنی میکرد تا مرد پایان.
این (معاویه) چه خلیفهای است که برای جلب رضایت او عترت پیامبر را میآزارند و چه کسی و چه کسی سزاوارتر از حسن، دختر زادهی پاک پیامبر است برای خاک سپردن در خانهی او و با کدام حکمی از کتاب خدا و سنت رسول و با کدام حق ثابت، روا بود که عثمان در آن جا دفن شود؟ آری همان کینههایی که مروان از بنی هاشم در دل نهان داشت او را وادار کرد که در روزگار علی، پسر عمر را به طلب خلافت و جنگ بخاطر آن تشویق کند. بو عمر از طریق ماجشون و دیگران آورده است که مروان پس از کشته شدن عثمان همراه با گروهی بر عبد اللّه پسر عمر درآمد و همگی خواستند با او بیعت نمایند. گفت: با مردم چگونه راه بیایم؟ گفت تو با ایشان بجنگ و ما هم همراه تو با ایشان میجنگیم. گفت: بخدا که اگر همه مردم زمین گرد من فراهم آیند و فقط فدکیان باقی بمانند با ایشان نخواهم جنگید. پس ایشان از نزد او بیرون شدند و مروان میگفت:
«پس از بو لیلی «1» سلطنت از آن کسی است که چیرگی یابد «2»»
چرا پس از آن که نوبت خلافت به سرور خاندان پیامبر رسیده، این قورباغه آمده است، و شیوهی انتخابات آزادانه را کنار گذارده؟ و چه انگیزهای آن سرکشی را در دیدهی وی مباح گردانیده که پسر عمر را برای برخاستن بکار تحریک میکند و جز در رکاب وی از جنگ خودداری مینماید؟ آن هم پس از آن که امت همداستان شده و با امیر مؤمنان بیعت کردهاند؟ آری از همان نخستین روز هرگز نه انتخابات
درستی در کار بود و نه کسانی که به کار گرهبستن گشودهها و گشودن گرهها میپرداختند در رأی دادن آزاد بودند؟ کی بود و باز کی بود؟
«سلطنت پس از ابو زهرا (پیامبر) از آن کسی بود که به زور بر آن چیرگی یابد.»
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج8، ص: 368