2- گوید(الشیخ محمد الخضری): بدون تردید معاویه خود را یکى از بزرگان قریش مى پنداشت، زیرا او فرزند بزرگ قریش ابو سفیان بن حرب، بزرگترین فرزند امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بود. چنانکه على بزرگترین فرزند هاشم بن عبد مناف بود و از این رو این هر دو در بزرگى نسبى با هم برابرند. (2/68 محاضرات).
پاسخ- من با این مرد نابخرد چه مى توانم بگویم، کسى که عنصر نبوت و ممتاز ترین شخصیت مقدس یا کسى را که منتقل شده از نسلهاى پاک پدران و مادران پاکیزه از پیامبران تا اوصیاء پیامبران و تا شخصیتهائى که همه از اولیاء، حکماء، بزرگان و اشراف بوده اند تا برسد به شخص خاتم پیامبران و آنگاه مقام وصلیت او، صاحب ولایت کبرى را، با یک مرد شکم پرست به یک چشم مى نگرد و هر دو را در بزرگى و شرف برابر مى داند با این که تفاوت آشکار و بسیار روشنى بین این دو در شجره است: «درخت پاکى که ریشه اش استوار و شاخسارش تا به آسمان کشیده شده و درخت پلیدى که ریشه اش از بیخ از روى زمین کنده شده و هیچ گونه استقرارى ندارد» «1» و چه فاصله دورى است بین این شجره!
یکى درخت مبارک زیتون و دیگرى درخت ملعونى که در قرآن آمده «2» بنا به تأویل پیامبر اعظم «3» که بى تردید و خلاف تأویل شجره ملعونه، بنى امیه است، چنانکه در تاریخ طبرى 11/356 ملاحظه مى شود.
چگونه این مرد، آن دو را برابر مى داند؟ در حالی که پیامبر بزرگوار مى گوید:
خداوند از بنى آدم، عرب را برگزید و از عرب، مضر را، و از مضر، قریش را، و از قریش، بنى هاشم را، و از بنى هاشم، مرا انتخاب کرد. «4»
چگونه هر دو را برابر مى پندارد؟ در صورتی که پیامبر در تمام طول زندگانى اش از میوه هاى این درخت ملعون بدش مى آمد و از روزى که در خواب دید بنى امیه مانند میمونها و خوکها «5» بر منبرش مى جهند، دیگر چهره اش خندان دیده نشد و خداوند بر او آیه فرستاد: «ما خوابى را که به تو نمودیم تنها براى آزمایش مردم بود». «6»
چگونه او هر دو را برابر مى نگرد؟ با اینکه بنى امیه بندگان خدا را بردگان خود گرفته و مال خدا را عطیه اى براى خود پنداشته و کتاب خدا را مایه دسیسه و نیرنگ خود ساختند؟ چنانکه پیامبر صادق امین به این مطالب خبر داده است. «1»
چگونه او ابو سفیان را بزرگ قریش مى خواند و حال آنکه او، ننگ و عار قریش است و به تصریح پیامبر اعظم، ملعون است، آنجا که گوید: خدایا، تابع و متبوع هر دو را لعنت بفرست. خدایا! بر تو باد به «اقیعس» «2» (براء بن عازب گوید: یعنى معاویه).
این جمله را روزى فرمود که ابو سفیان را با معاویه دید. و روزى که ابو سفیان سواره بود و معاویه با برادرش، یکى از پیش و دیگرى از دنبال بودند فرمود:
اللهم العن القائد و السائق و الراکب «3» «خدایا! جلودار، و راننده، و سواره را لعنت کن».
و چگونه او را شیخ قریش در مقابل ابو طالب که شیخ ابطح بود مى خواند و حال آنکه علقمه او را در شعرش چنین توصیف مى کند:
«ابو سفیان از روز نخست با گروه مسلمانان فرق داشت».
«زیرا او، در دینش از ترس اینکه بر خلاف تمایلش کشته شود، نفاق مى ورزید».
«دور باد صخر (ابو سفیان) و پیروانش از رحمت حق، و به آتش شدید سوزان باد».
کاش خضرى، این سخن مقریزى را در «النزاع و التخاصم صفحه 28» خوانده بود که گوید: ابو سفیان رهبر احزابى بود که با پیامبر خدا (ص) روز احد مى جنگیدند. و از برگزیده یاران پیامبر (ص)، هفتاد کس را اعم از مهاجر و انصار که یکى از آنها اسد اللّه حمزة بن عبد المطلب بن هاشم بود، کشت. و در روز خندق نیز با پیامبر (ص) جنگید و به آن حضرت نوشت:
بسمک اللهم … «بنامت اى خدا! سوگند به لات، عزى، ساف، نائله، و هبل که اى محمد به سویت آمدم و هدفم نابودى شماست مى بینم تو را به خندق پناه آورده اى و از دیدار من نگرانى، بدان که مرا با تو روزى همانند روز احد در پیش است.
و این نامه را به وسیله ابى سلمة الجشمى فرستاد. و ابى بن کعب (رضى اللّه عنه) آن را بر پیامبر (ص) خواند و پیامبر (ص) در پاسخ به او نوشت:
نامه ات به من رسید از دیر باز اى احمق! و اى نابخرد بنى غالب! غرور در برابر خداوند تو را گرفته بود و به زودى خدا میان تو، و آنچه مى طلبى، مانع خواهد شد و پایان کار به سود ما خواهد بود. و روزى بر تو خواهد آمد که در آن روز من لات و عزى و ساف و نائله و هبل را بشکنم، اى سفیه بنى غالب!.
او، پیوسته با خدا و رسولش دشمنى مى ورزید تا رسول خدا (ص) براى فتح مکه حرکت کرد، عباس بن عبد المطلب (رض)، او را ردیف مرکب خود نشانده نزد رسول خدا (ص) آورد، زیرا عباس رفیق و هم صحبت او در جاهلیت بود وقتى به رسول خدا (ص) وارد شد و خواهش کرد او را امان دهد پیامبر (ص) که او را دید بدو گفت: واى بر تو اى ابا سفیان! آیا وقت آن نرسیده است که بدانى معبودى جز خداى یکتا نیست؟ ابو سفیان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد تا چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردى! به خدا سوگند به گمانم مى رسد اگر غیر از خدا، دیگرى در کارها مؤثر بود او مرا یارى مى کرد، پیغمبر (ص) فرمود: اى ابا سفیان! آیا وقت آن نرسیده است تا بدانى من پیامبر خدایم؟
ابو سفیان گفت: پدر و مادرم فدایت باد، چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردى، اما این مطلب یعنى پیامبرى و نبوت تو چیزى است که در دل از آن شبه هایی است.
عباس بدو گفت: واى بر تو! شهادت حق را گواهى بده تا گردنت را نزده اند، آنگاه او شهادت داد و اسلام آورد.
این بود داستان اسلام ابو سفیان. و در اینکه آیا رفتارش نیز با اسلام آوردنش تطبیق داشت یا نه اختلاف کرده اند؟
بعضى گویند: او با پیامبر خدا (ص) در جنگ حنین در حالى شرکت کرده که «ازلام» «1» را همراه خود آورده و به آنها تفأل مى زد و او پناهگاهى براى منافقین بود و در زمان جاهلیت منکر خدا بود.
و در نقل عبد اللّه بن زبیر آمده است که او گوید: ابو سفیان را در جنگ «یرموک» دیدم که وقتى رومیان در جبهه پدید آمدند، مى گفت: آفرین بر شما اى «بنى الاصفر» و هنگامى که مسلمانان با حمله خود آنان را وادار به عقب نشینى مى کردند، ابو سفیان این شعر را یاد مى کرد.
«بنو الاصفر پادشاهانند، از پادشاهان رم دیگر کسى یاد نمى کند» «2»
این گفتار را «عبد اللّه» براى پدرش «زبیر» نقل کرد و چون پیروزى نصیب مسلمانان شد، زبیر گفت: خدا او را بکشد، دست از نفاقش برنمى دارد، آیا ما بهتر از بنى الاصفر نیستیم؟!
«مدائنى» از ابى زکریاى عجلانى، از ابى حازم، از ابى هریره نقل کرده است که گفت: ابو بکر با ابو سفیان بن حرب به زیارت حج رفته بودند، ابو بکر در گفتگو با ابو سفیان صدایش را بلند کرد، ابو قحافه (پدر ابو بکر) او را گفت: در مقابل پسر حرب آرام تر سخن بگو اى ابا بکر!
ابو بکر گفت: پدر! خداوند از برکت اسلام خانه هائى را آباد ساخت که قبلا آباد نبود. و خانه هائى را که در جاهلیت آبادان بوده، ویران کرد و خانه ابى سفیان، از آن خانه هائى بود که ویران شد.
ابو سفیان کسى بود که در روز بیعت ابو بکر، فتنه انگیزى مى کرد و مى گفت: من طوفانى در پیش مى بینم که چیزى جز خون آن را آرام نمى کند.
اى خاندان عبد مناف! ابو بکر کیست که امور شما را به دست گیرد؟ کجایند آن دو مرد نیرومندى که ناتوان شده؟ و کجایند عزیزان خوار شده: على و عباس.
چرا باید امر خلافت در پست ترین خاندان قریش باشد؟!
آنگاه به على (ع) گفت: دستت را بگشاى تا با تو بیعت کنم، به خدا سوگند اگر بخواهى مدینه را از سربازان سواره و پیاده پر مى کنم.
على (ع) سخنش را رد کرد و ابو سفیان در این وقت به شعر «متلمس» «1» تمثل جست:
«هیچ چیزى آنچنان راه سقوط و انحطاط نپیمود که دو چیز خوار و خفیف: یکى قبیله ما و دیگرى میخ خیمه ما»
«اولى کارش به سقوط کشیده شده، و دومى را هر چه بر سرش مى کوبند و زخمش مى زنند، کسى بر او گریه نمى کند»
على (ع) که چنان دید او را از این کار باز داشت و فرمود:
به خدا سوگند از این عمل قصدت چیزى جز فتنه گرى و آشوب طلبى نیست.
و به خدا قسم! تو از دیر باز براى اسلام فتنه جوئى و بدخواهى کرده اى، ما را نیازى به خیرخواهى ات نیست. «2»
ابو سفیان شروع کرد در کوچه هاى مدینه گردش کردن در حالى که مى گفت: اى بنى هاشم نگذارید مردم در شما طمع کنند! مخصوصا تیم بن مره و عدى، امر خلافت تنها در مورد شما است و به شما باز مى گردد و هیچ کس شایسته آن جز ابو الحسن على (ع) نیست.
عمر که از جریان مطلع شد به ابو بکر گفت: این مرد مى خواهد شرى به پا کند و پیغمبر (ص) دل او را در کار اسلام پیوسته نرم مى داشت. شما هم آنچه از اموال زکات در دست خود دارد به او واگذارید. ابو بکر چنین کرد و ابو سفیان راضى شده با او بیعت کرد. «1»
قبل از خضرى، معاویه در این مقایسه عینا همین نظر را داده بود، وى در آنچه به على امیر المؤمنین (ع) نوشته، چنین گوید: ما فرزندان عبد مناف نسبت به همدیگر برترى و فضیلتى نداریم.
و امیر المؤمنین (ع) او را به این سخن پاسخ داد: به جانم سوگند هر چند ما همه فرزندان یک پدریم، ولى هیچ گاه امیه مانند هاشم نخواهد شد، چنانکه هیچ گاه حرب مانند عبد المطلب و ابو سفیان مانند ابى طالب نمى گردد، و آیا مهاجر مانند آزاد شده است «2» و چکیده مانند چسبیده، «3» و طرفدار حق همچون طرفدار باطل، و مؤمن همپاى دروغگوى دغل باز؟ چه فرزند بدى است کسى که پیروى از پدرانش کند، آن پدرانى که در جهنم سقوط کرده و معذب اند، گذشته از اینها خاندان ما را فضیلت نبوت است. «1»
امینى گوید: «آیا اخبار گذشتگان به دست آنها نرسیده»؟ بگو خبر بزرگى است که شما از آن رو گردانید»
(الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب ،ج3،ص354)