اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۳ آذر ۱۴۰۳

نقد نظرات سعید نفیسى درباره شیخ بهایی

متن فارسی

سعید نفیسى نویسنده ایرانى، در تألیفى که درباره زندگانى شیخ بهائى پرداخته، رنج بیهوده کشیده، و گوهر را با پشکل درآمیخته است. او مطالبى نقل کرده که مدرک درست تاریخى ندارد، و حقایق روشنى بر او پوشیده مانده، توهماتى را بهم بافته و معانى مضحکى را مطرح ساخته، از جمله امور شرم آورى که نقل کرده، این است که در آن کتاب شیخ عبد الصمد را برادر بزرگتر شیخ بهائى پنداشته و استدلال کرده است که شیخ عبد الصمد، ده سال پیش از شیخ بهائى وفات یافته است. و گویا او تصور می‌کرده که ترتیب مرگ نیز، ترتیب ولادت است، و همانطور که هر کس زودتر متولد شود بزرگتر است پس آنکه زودتر وفات یافته نیز بزرگتر و برادر بزرگ است. و باز پنداشته است که شیخ عبد الصمد، بنام جدش نامیده شده، و هرگاه شیخ بهائى برادر بزرگتر بود، بنام جدش موسوم می‌گردید، و برادرش نام جد بزرگتر را می‌گرفت و گویا این نوع نامگذارى را یک اصل ثابت و تخلف ناپذیر پنداشته، که باید گفت درست نیست.
و معلوم نیست که کجا این اصل ثابت شده، و اصرار او بر این رویه چه اساسى دارد. این چیزى است که نه من و نه خود نفیسى، از آن آگاه نیستیم، و پدر شیخ بهائى و فرزندش نیز آنرا نمی‌دانند.

و نیز نفیسى گمان کرده، که شیخ عبد الصمد، آنجا که پدرش در سال 966 به ایران مسافرت کرده، او همراه پدرش نبوده، و فقط شیخ بهائى پدر را همراهى کرده و او به مدینه منوره گریخته است و هرگاه شیخ عبد الصمد برادر بزرگتر شیخ بهائى نبود، نمی‌توانست در آن واقعه حرکت به ایران از پدر دور بماند بیچاره سعید نفیسى نمی‌دانسته که خود شیخ عبد الصمد، در شکم مادرش بود که هنگام مهاجرت به ایران، بدینسان پدر را همراهى کرده است، او نمی‌دانسته شیخ عبد الصمد مطابق آنچه پدرش شیخ حسین صراحة اظهار داشته- در سال وقوع فتنه مذکور- یعنى 966- در قزوین به دنیا آمده، و معلوم نیست نفیسى، فرار شیخ عبد الصمد را بسال 966 به مدینه از کجا آورده است.

یکى دیگر از اشتباهات «نفیسى» اینکه گمان کرده که شیخ بهائى کتاب (الفوائد- الصمدیه) خود را بنام برادرش شیخ عبد الصمد تألیف کرده، و طبیعى است که برادر کوچک نام برادر بزرگ را براى کتاب انتخاب کند، و عکس این خیلى بندرت اتفاق می‌افتد، و آنهم از سوى کسانى که اسارت نفس اماره، آنها را به خاک هلاک نشانده است.

این مرد، حرفهاى پوچ و بیمعنى دیگرى در اثبات پندار خود بهم بافته، و صفحه تاریخ خود را با چیزهایى که عقل و منطق، آنها را قبول ندارد، سیاه ساخته است. او غفلت داشته از اینکه شیخ حسین پدر شیخ بهائى، تاریخ ولادت او و برادرش را در نامه‌اى که در (ریاض العلماء) در شرح حال او آمده، ذکر کرده است، و عباراتش این است: «تولد مبارک دخترم شب یکشنبه سوم صفر سال 950، و تولد برادرش ابو الفضائل محمّد بهاء الدین- اصلحه اللّه وارد شده- در غروب آفتاب چهار شنبه بیست و هفتم ذى حجة سال 953 و تولد خواهرش ام ایمن سلمى در پس از نیم شب ششم محرم سال 955، و تولد برادرش ابو تراب عبد الصمد شب یکشنبه حدود یکساعت از شب مانده در سوم صفر سال 963 در قزوین اتفاق افتاده است. و تولد خواهر زاده‌اش سید محمّد، شب شنبه 28 صفر همان سال در قزوین صورت گرفته است».

بنا براین شیخ بهائى، دوازده سال و سى و شش روز از برادرش شیخ عبد الصمد- علیرغم پندارهاى این نویسنده- بزرگتر بوده است. و این نویسنده می‌توانست بزرگى سال شیخ بهائى را از اجازه‌اى که پدرش بر او و برادرش داده است، و در آن نام شیخ بهائى را جلوتر از برادرش یاد می‌کند، استفاده بکند. متن عبارت اجازه اینست: «من این اجازه را بر فرزندم بهاء الدین محمّد و ابو رجب عبد الصمد- حفظهم اللّه تعالى- پس از آنکه پسر بزرگم پیش من بسیارى از علوم عقلى و نقلى را بطور کافى فرا گرفته، داده‌ام» الخ.
و بهمین طور، مشایخ اجازه همه جا شیخ بهائى را مقدم بر برادرش آورده، و در اجازات خود به آن تصریح کرده‌اند، و این نویسنده به جاى اینکه به لافزنى بپردازد، بهتر بود که بر این اسناد استدلال می‌کرد.

در اینجا می‌خواهم اندکى از آنچه صفحات کتاب او را تاریک و مشوه ساخته، باز گویم و چیزى که در اینجا براى ما اهمیت دارد، یاد آورى تعرض و جسارتى است که او نسبت به علماى دینى و بزرگان مذهب ما وا داشته، و پیوسته این اهانتها را بر زبان و قلم آورده است، و از آن جمله است تعرضى که برساحت شیخ بهائى در ضمن کلام داشته، و مطالبى که درباره اشارات شیخ بهائى در مثنوى (نان و حلوا) آورده و گفته است: نظر انتقاد شیخ بهائى در این مثنوى سید داماد نبوده، بلکه او فقیهان قشرى و جامد و فریفته ظواهر را در آنجا می‌گوید، ذوق و تصوف را خوش نمی‌داشته و انکار می‌کردند، امثال ملا احمد اردبیلى که در عصر شیخ بهائى بسیار بودند. و مسلما سید داماد که متفکرى حکیم بوده و اندکى از این دیدگاه در او دیده نشده، مشمول انتقاد نبوده است.

سخنى که از زبان این نویسندگان بر می‌خیزد، خیلى مهم است و من جهل مرکب این نویسنده را بسیار وحشتناک می‌دانم. او چیزى نمی‌داند، و نمی‌داند که نمی‌داند. و درباره اساطین مذهب، سخن می‌گوید، و می‌پندارد که هر چه آنها نمی‌دانستند، او می‌داند و نقائص آنها را بر طرف و تلافى می‌کند، چنانکه مثلا شخصیتهائى مثل محقق اردبیلى را در شمار قشریان فقیهان ظاهر بین یاد می‌کند، در حالى که این شخصیت بزرگ انسانى کامل در علم و دین بوده، و اندیشه‌هاى درست و سازنده و افکار ژرف و نفسانیات شایسته و کریم به حد کمال داشته، و در خدماتى که در دعوت به خدا و مذهب حق انجام داده، در عرفان صحیح و حکمت بالغه‌اى که او را مسلم بوده، بی‌مانند است. و کوتاه سخن اینکه او جامع همه فضایل و برگزیده همه مآثر علم فضیلت بوده است.

روى هر یک از فضایل او که انگشت بگذارى، شاهد صدقى بر گفتارم خواهى یافت، که چگونه مقام شامخ و مرتبه بالا دارد، و تالیفاتى دارد که همه در معقول و منقول، برهانى آشکار محسوب می‌گردد، و نشانى از غرائز و نهاد زیبا و برجسته و نیکوى اوست، و همه محامد و بزرگواریهاى. کسى و نفسى را در خود جمع کرده، و علیرغم رؤیا و پندار این مورخ قشرى جامد، کسى را نمی‌یابى، که در فضائل و مکارم این دانشمند، شکى به خود راه دهد. و گویا این شعر، از زبان من، بر روان پاک این محقق یگانه تقدیم می‌شود که:

ما شیر شکاران فضاى ملکوتیم سیمرغ، به دهشت نگرد بر مگس ما

یا مصداق این شعر است:

ما از کسانى که ما را دوست ندارند، و لو در اوصاف، صفات، مقامى بسیار بزرگ داشته باشند، بی‌نیاز هستیم. هر کس از ما رو گرداند، همین دشمنى و رو گردانى، در تیره روزى او بس است و هر کس ما را از دست بدهد، ما نیز او را رها خواهیم کرد.
وانگهى، این مرد، چه نوع تصوفى را برگزیده که بر طبق آن می‌خواهد از شیخ عارف الهى ما عیبجوئى کند؟ آیا مرادش، آن مذهب باطل است که با عقاید الحادى همچون حلول و وحدت وجود در آمیخته است؟ مذهبى که با تحریف و برون بردن کلمات از مواضع آن، از انواع طاعات شانه خالى می‌کند، و روش شتابزده خود از آیه «وَ اعْبُدْ رَبَّک حَتَّى یأْتِیک الْیقِینُ / ‏پروردگارت را بندگى کن و بستاى، تا آنگاه که تو را یقین برسد» برداشت غلط می‌کند، و مسلم است که شیخ بزرگوار ما، دانشمندى یگانه و عالمى ربانى است، که دامنش از این شرکها پاک است و تصوف، مذهب باطلى است که فقط انسانهاى گمراه بدان می‌گروند.
و هرگاه مرادش از تصوف و عرفان، معرفت حق و پیدا کردن ذوق سلیم و همان روشى که دانشمندانى همچون شیخ بهائى و جمال الدین احمد بن فهد حلى و جماعتى از بزرگان علم چه پیش از آنها چه پس از آنها- داشته‌اند، ما بر آنیم که شیخ اردبیلى از این طریقه عدول نداشته، و او از این تهمت منزه بوده است، بلکه شایسته است او را در طریقه مشایخ عرفا بشمار بیاوریم. و اما مطالبى که در کتاب او «حدیقة الشیعه» در نکوهش و آشکار کردن عیبهاى صوفیه می‌بینیم، مسلما متوجه آن گروه از صوفیه است که اوصافشان را ذکر کردیم، اما این سعید نفیسى، حق و باطل را از تصوف و عرفان چگونه می‌تواند بشناسد؟ و چگونه می‌تواند مایه‌ورى و دانش شیخ اردبیلى را برتابد؟ آیا می‌تواند تشخیص دهد یا نه؟ من نمی‌دانم، اما خداوند بر ژرفاى جانها و سینه‌ها آگاه است و این مرد، در پرتگاهى سقوط کرده و در جایى وارد شده که توانایى آنرا نداشته. خداوند بر کسى که خود را می‌شناسد و از مرز خود تجاوز نمی‌کند، رحمت کند.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 373

متن عربی

عثرة لا تقال:

لقد جاء الکاتب الفارسیّ سعید النفیسی فیما ألّفه من ترجمة حیاة شیخنا بهاء الملّة و الدین کحاطب لیل، فضمَّ إلى الدرّة بعرة، و أتى بأشیاء لا شاهد لها من التاریخ، و خفیت علیه حقائق ناصعة، فطفق یثبت التافهات بالأوهام، و یؤیّد مزاعمه بالمضحکات، فممّا باء بخزایته ما حسبه من أنَّ الشیخ عبد الصمد أخا الشیخ البهائی أکبر منه سنّا، و دعم هذه الدعوى بأنَّ الشیخ عبد الصمد توفّی قبل أخیه بعشر سنین، فکأنَّه یزعم أنَّ ترتیب الموت کترتیب الولادة، فکما أنَّ المولود أوّلا هو أکبر الإخوة فکذلک المتوفّى أوّلًا.

و بأنَّ الشیخ عبد الصمد کان یسمّى باسم جدِّه فلو کان البهائی أکبر الإخوة

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 373

لاختصَّ هو باسم جدّه و کان لأخیه اسم جدّه الأعلى. فکأنَّه یرى ذلک مطّرداً فی الأسماء، و لکن متى اطّرد ذلک؟ و مّمن جاء النصُّ؟ و لما ذا هذا الإصرار و الدأب علیه؟ أنا لا أدری، و النفیسیّ أیضاً لا یدری، و والد الشیخین و ما ولد أیضاً لا یدرون.

و بأنَّ الشیخ عبد الصمد ما غادر عاملة مع أبیه لمّا سافر أبوه إلى البلاد الفارسیّة سنة (966) و إنّما صحبه الشیخ البهائی، و یظنُّ أنّه هرب إلى المدینة المنوّرة، فلو لم یکن أکبر من الشیخ البهائی لم یسعه أن یفارق أباه یوم فرَّ من الفتنة الواقعة بعاملة إلى إیران. و قد خفی على المسکین أنَّ الشیخ عبد الصمد صحب أباه فی بطن أمِّه یوم غادر بلاده، و هو ولید إیران بقزوین بنصٍّ من أبیه الشیخ الحسین فی سنة الفتنة المذکورة (966)، و لم نعرف من أین أتى الرجل بفرار الشیخ عبد الصمد إلى المدینة سنة (966).

و بأنَّ الشیخ البهائی ألّف کتابه الفوائد الصمدیّة فی النحو باسم أخیه الشیخ عبد الصمد، و بطبع الحال أنّ الصغیر یسم تألیفه باسم الکبیر، و یندر خلاف ذلک إلّا من أناس حنّکهم ترویض النفس.

هکذا لفّق الرجل السفاسف فی إثبات مزعمته، فسوّد صحیفة تاریخه بما لا یقبله العقل و المنطق، و قد خفی على المغفّل أنَّ الشیخ حسین والد الشیخین البهائی و أخیه أرّخ ولادتهما فی کتاب محکیّ عنه فی ریاض العلماء «1» فی ترجمته و لفظه: ولدت المولودة المیمونة بنتی لیلة الاثنین، ثالث شهر صفر سنة خمسین و تسعمائة. و أخوها أبو الفضائل محمد بهاء الدین أصلحه اللَّه و أرشده عند غروب الشمس یوم الأربعاء سابع عشرین ذی الحجّة سنة ثلاث و خمسین و تسعمائة .. و أختها أمّ أیمن سلمى بعد نصف اللیل سادس عشر محرّم سنة خمس و خمسین و تسعمائة. و أخوهم أبو تراب

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 374

عبد الصمد لیلة الأحد و قد بقی من اللیل نحو ساعة ثالث شهر صفر سنة ست و ستّین و تسعمائة فی قزوین. و ابن أخته السید محمد لیلة السبت ثامن عشرین صفر من السنة المذکورة فی قزوین. انتهى.

فالشیخ البهائی أکبر من أخیه الشیخ عبد الصمد رغم تلکم التلفیقات اثنی عشر عاماً و ستّة و ثلاثین یوماً. و کان للرجل أن یستفید کبر الشیخ البهائی من إجازة والده الشیخ حسین له و لأخیه من تقدیمه إیّاه بالذکر على أخیه، قال: فقد أجزت لولدی بهاء الدین محمد و أبی رجب عبد الصمد حفظهم اللَّه تعالى بعد أن قرأ علیَّ ولدی الأکبر جملة کافیة جمیلة من العلوم العقلیّة و النقلیّة. إلى آخره.

و کذلک تقدیم مشایخ الإجازة ذکر الشیخ البهائی مهما ذکروه و أخاه فی إجازاتهم، و الاستدلال بمثل هذه کان خیراً له من أساطیره التی تحذلق بها.

و نحن فی هذا المقام نضرب صفحاً عن کلِّ ما هو من هذا القبیل فی صفحات کتابه التی شوّه بها سمعة التاریخ، و الذی یهمّنا الآن التعرّض لما تورّط به من التجرِّی على علماء الدین و أساطین المذهب، و هو لا یزال یحاول ذلک فی حلّه و ترحاله، غیر أنّه حسب أنَّه وجد فسحةً لإبانة ما یدور فی خلده على لسان شیخنا بهاء الملّة و الدین، و إن کان خاب فی ذلک و فشل، قال ما معناه: أمّا الإشارات التی توجد للبهائی فی مثنویّة (نان و حلوى) فی حقِّ المتشرِّعین المرائین فلم یرد بها السید الداماد، و إنّما أراد بها الفقهاء القشریّین الجامدین، المعجبین بالظواهر، المنکرین للتصوّف و الذوق، أمثال المولى أحمد الأردبیلی، و کانوا کثیرین فی عصره، و کان على الضدِّ منهم السید الداماد الذی کان حکیماً مفکّراً و لم یکن فیه شی‏ءٌ ممّا ذکر. انتهى.

کبرت کلمة تخرج من أفواههم، و إنّی لمستعظمٌ جهل هذا الرجل المرکّب، فإنَّه لا یعرف شیئاً و لا یدری أنَّه لا یعرف، فطفق یقع فی عُمد المذهب حسبان أنَّه علم ما فاتهم، و حفظ ما أضاعوه، فذکر عداد مثل المحقّق الأردبیلی فی القشریِّین و الفقهاء

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 375

الظاهریّة، و هو ذلک الإنسان الکامل، فی علمه و دینه، فی آرائه الناضجة و أفکاره العمیقة، فی نفسیّاته الکریمة و ملکاته الفاضلة، فی دعوته الإلهیّة و خدماته للمذهب الحقِّ، فی عرفانه الصحیح و حکمته البالغة، و قصارى القول أنَّه جماع الفضائل، و مختبأ المآثر کلّها، ضع یدک على أیّ من المناقب تجده شاهد صدق على شموخ رتبته، و هاتفاً بسموّ مقامه، و تألیفاته الجلیلة هی البرهنة الصادقة لعلوّ کعبه فی العلوم کلّها معقولها و منقولها، و المأثور من غرائزه الکریمة أدلّاء حقّ على تقدّمه فی المحاسن و محامد الشِّیَم نفسیّة و کسبیّة، و إنَّک لا تجد إنساناً یشکّ فی شی‏ء من ذلک بالرغم من هلجة هذا المؤرِّخ القشریِّ الجامد، و کأنّی بروحیّة المحقّق الأوحد الأردبیلی یخاطبه بقوله:

ما شیر شکاران فضاى ملکوتیم             سیمرغ بدهشت نگرد بر مگس ما

 

أو بقوله:

غنینا بنا عن کلِّ من لا یُریدنا             و إن کثرت أوصافه و نعوته‏

و من صدَّ عنّا حسبه الصدُّ و القلا             و من فاتنا یکفیه أنّا نفوته‏

 

ثم أیّ تصوّف یرید الرجل فیما عابه من شیخنا العارف الإلهیّ؟ أ یرید ذلک المذهب الباطل الملازم للعقائد الإلحادیّة کالحلول و وحدة الوجود بمعناهما الکفریّ، و أمثالهما و التنصّل عن الطاعات بتحریف الکلم عن مواضعها، و تأویل قوله تعالى: (وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ‏) «1» بالرأی الفطیر؟ فحاشا شیخنا الأحمد و الأوحد و کلّ عالم ربّانیّ من ذلک، و إنَّما هو مذهبٌ یروق کلَّ شقیّ تعیس.

و إن کان یرید العرفان الحقّ و الذوق السلیم الذی کان یعتنقه الأوحدیّون من العلماء لدة شیخنا البهائی، و جمال الدین أحمد بن فهد الحلیّ، و زرافات من الأعاظم قبلهما و بعدهما، فإنّا نجلّ شیخنا الأردبیلی عن التنکّب عنه، بل یحقُّ علینا أن نعدّه من

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏11، ص: 376

مشیخة الطریقة و العرفاء بها، و ما یوجد فی کتابه حدیقة الشیعة من التندید بالصوفیّة فإنَّما هو موجّهٌ إلیهم بما ذکرناه أوّلًا. و لکن من أین عرف النفیسی الحقَّ و الباطل من قسمی التصوّف و العرفان و الکمیّة التی کانت عند شیخنا الأردبیلی؟ و هل هو من حقّه أو باطله؟ أنا لا أدری لکن اللَّه عالم بما تکنّه الصدور و إنَّ الرجل تقحّم غیر مستواه، و تطلّع إلى ما قصر عنه. رحم اللَّه امرأً عرف قدره و لم یتعدَّ طوره.