62. خدا با «ابو حامد غزالی» سخن می گوید.
صاحب «مفتاح السعاده» 2: 194 گفته است: «ابو حامد غزالی «1» در یکی از تألیفات خود نوشته است: من در آغاز، احوال صالحان و مقامات عارفان را انکار می کردم، تا روزی که به واردات غیبی موفق شدم. خدای تعالی را در خواب دیدم که به من گفت: ای ابو حامد. با خود اندیشیدم که این شیطان است که با من سخن می گوید! گفت: نه بلکه من خدا هستم که از همه جهات ششگانه بر تو احاطه دارم، آنگاه فرمود: ای ابو حامد، اعتقادات باطل و اساطیر خود را ترک کن و با طایفه ای که در روی زمین محل لطف و نظر من هستند، همواره تماس بگیر، طایفه ای که با محبت من هر دو دنیا را خریده ای. عرض کردم:
ترا به عزت خودت قسم می دهم که شیرینی و مزه دوستی آنان را بر من بچشان! فرمود:
چشاندم و تنها حب دنیا است که می تواند بین تو و آنان راهزنی کند و پیوند دوستی بگسلد. از دنیا به اختیار خود ببر، پیش از آنکه به اجبار آنرا ترک کنی و من نوری از انوار قدس خود بر تو افکندم، پس برخیز و بگوی.
می گوید: با خوشحالی و مسرّت از خواب برخاستم و نزد شیخ خود یوسف نساج آمدم و ماجرای خواب خود را بدو گفتم. او تبسمی کرد و گفت: ای ابو حامد، با سرمه تایید خدائی چشم بصیرت ترا روشن می کنم، تا عرش خدا را و هر چه پیرامون آن هست ببینی. و از آن پس به چیزی، جز اینکه خدای نادیدنی را مشاهده کنی، عشق نخواهی ورزید. و از کدورت و تیرگی طبیعت
تصفیه و پاک خواهی شد و بر قله عقل ارتقاء می یابی و از جانب خدا همان خطابی را می شنوی که موسی علیه السّلام شنید: خطاب «انا اللّه ربّ العالمین».
«امینی» می گوید: کاش می دانستم آیا زبان شیطان از گفتن اینکه: «من خدا هستم که از هر شش جهت بر تو احاطه دارم»، ناتوان است!؟ همانگونه که ادعای خدایی کنندگان در روزگاران گذشته از گفتن این سخن باز نایستاده اند.
پس «غزالی» از کجا به صرف ادعای اینکه «من خدا هستم»، این سخن را باور کرد؟ و با این همه، چگونه «غزالی» احتمال نداده است که او شیطان بوده؟ گیریم که این خطاب، رؤیای صادقانه بوده و خدا «غزالی» را مخاطب قرار داده، از کجا معلوم که این خطاب: «اساطیر و خرافات را ترک کن» در باب «غزالی» صحت ندارد و «شیخ او» که این همه سخنان بی اساس را ادعا کرده بر خطا نبوده و او خود نیز خطا نکرده است؟
ای کاش در داروخانه نساج، سرمه دیگری بود که چشم و دیده بصیرت «غزالی» را تیز می کرد تا دیگر آن ریاضات نامشروعی را که در «احیاء» آورده تکرار نمی کرد داستانهایی از قبیل داستان حمام و جز آن، و همچنین نظیر آوردن بابی در آفات زبان که در آن لعن «یزید» را ممنوع دانسته و نظایر این اباطیل را فراوان آورده است.
در واقع این سرمه نساج، چقدر کارگر بوده که کسی که آنرا بر چشم خود زده، دیگر به دیدن عرش و هر چه اطراف آن است، قانع نمی شود و به دیدن خدایی که دیده ها او را درک نمی کند، هوس می نماید و از او آن خطاب می شنود که «موسی» علیه السّلام از او شنید: «انا للّه رب العالمین». من نمی دانم که سرانجام همین «موسی» علیه السّلام که شریک خطاب «ابو حامد» بوده، آیا او هم در دین خدا با او شریک بوده یا نه. شاید این گوینده هذیان، نفس خود را مربی پیامبر خدا «موسی» علیه السّلام فرض کرده. «موسی» ای که از جانب پروردگار پیغمبر اولوالعزم
بود، و به این سخن پروردگار مورد خطاب گردید که: «ای موسی هرگز مرا نخواهی دید» و اما این سالک مجاهد بافنده، چنین بافندگی می کند.
63. دست «غزالی» در دست سید مرسلین
امام بزرگوار زاهد «شمس الدین ابو عبد اللّه محمّد بن محمّد جلالی نسائی شافعی» می گوید: «در یکی از کتابهای شیخ امام مسعود طرازی خواندم: امام ابو حامد غزالی وصیت کرده بود که شیخ ابو بکر نساج طوسی، شاگرد شیخ امام ابو القاسم کرسانی او را پس از مردن بخاک بسپارد، هنگامی که او ابو حامد را بخاک سپرد از قبر که خارج شد، رنگ رخساره اش سخت متغیر شده بود. علت را از او پرسیدند و او چیزی نگفت. او را آنقدر به خدا سوگند دادند که مجبور شد و گفت او را که در قبر گذاشتم، از روبروی قبله، دست راستی مشاهده کردم که بیرون آمد.
و از هاتفی شنیدم که می گفت: دست محمّد غزالی را در دست سید مرسلین محمّد مصطفی عربی صلّی اللّه علیه و آله قرار بده آن دست را در دست او قرار دادم و بیرون آمدم و اینست حال من که می بینید» «1».
(نویسنده گوید:) در واقع «غزالی» می دانست که این نساج در سرمه کشیدن بر چشم او را که داستانش گذشت، حقوق واجبی دارد، لذا وصیت کرده که همو که از آغاز او هدایت کرده، تا به انجام هدایتش را ادامه دهد، و می دانست که او در پرداختن خرافات بافنده بی نظیری است. من گمان می کنم این دست «غزالی» که در دست پیامبر «محمّد» صلّی اللّه علیه و آله قرار گرفته، آن دستی نباشد که کتاب «احیاء» را که آکنده از اباطیل و گمراهیها است و دیگر کتابهای او را که امثال قصه رؤیت و سرمه را در بر گرفته، نوشته است.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 11، ص: 207