پرده گناهان
روزی زنی پیش عمر آمد و گفت: ای خلیفه! من کودکی را پیدا کردم و با کیسه ای بود که در آن صد دینا بود. پس من آنرابرداشته و برای آن کودک دایه گرفتم. بعدها می دیدم که چهار زن می آیند و آن طفل را می بوسند و نوازش می کنند و من نمیدانم که کدام یک از آنها مادر واقعی آن کودک هستند. عمر گفت: ای زن هر گاه آن چهار زن آمدند، به من خبر بده، تا من آنهارا احضار کرده و ماجرا را کشف کنم. پس آن زن این کار را کرد و آن چهار زن را به عمر معرفی کرد. عمر به یکی از آنانگفت: کدامیک از شما مادر واقعی آن کودک هستید؟ آن زن گفت: به خدا قسم که کار خوبی نکردی ای خلیفه! ای عمر توحمله می کنی بر زنی که خداوند پرده بر روی گناهان او کشیده و تو اکنون می خواهی آن پرده را پاره کنی و او را رسوا کنی واین کار تو ناپسند است. عمر که از حرفهای آن زن شرمگین شده بود، گفت: ای زن راست گفتی. حال بروید و شما آزاد هستید.سپس رو به آن زن کرد که کودک را یافته بود و گفت: از این پس از آن زنها دیگر پرس و جو نکن و در ضمن به آن کودک نیزدیگر مهربانی نکن!! اما دوباره از دستور خود پشیمان شد. .
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج6، ص: 176