مردی از شامیان- در اثنای نبردهای صفین- به میدان آمده در میان دو سپاه بانگ برداشت: آی ابوالحسن آی علی به نبرد من بیا.
علی به نبردش پیش رفت تا بجائی که گردن اسبشان ردیف گشت و در میان دو سپاه قرار داشتند. گفت: علی تو پیشاهنگ اسلامی و افتخار هجرت داری. آیا اجازه میدهی پیشنهادی بکنم که از خونریزی جلوگیری کند و این جنگ ها را بتاخیر اندازد تا تصمیم خود را بگیری؟ علی گفت: چه پیشنهادی؟ گفت: تو بر میگردی به عراقت و عراق را به تو وا می گذاریم، و ما بر می گردیم به شاممان و شام را به ما وا می گذاری علی گفت: می دانم که این پیشنهاد را از ره خیرخواهی و دلسوزی می کنی، و این موضوع مرا سخت بخود مشغول و به بیدار خوابی وا داشت و هر چه کردم
دیدم راهی جز جنگیدن یا کافر گشتن به آنچه خدا بر محمد (ص) فرو فرستاده نیست، زیرا خدای تبارک و تعالی از دوستدارانش خشنود نخواهد بود که در جهان (یا کشور) سر از حکم خدا پیچیده شود و آنان ساکت و سر به فرمان باشند و امربه معروف و نهی از منکر نکنند. بنابراین دیدم جنگیدن برایم آسانتر وتحمل پذیرتر است از کشیدن بندهای گران در دوزخ.
الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج 10، ص: 456