اولین دایرةالمعارف دیجیتال از کتاب شریف «الغدیر» علامه امینی(ره)
۲۲ آذر ۱۴۰۳

افشای نظرات متناقض در مسأله خلافت

متن فارسی

اینها احادیثی است که از اهل سنت در مورد سنگ بنای اساسشان که روی آن بتخانه دروغ خلافت را بنا نهاده و با مطالب نادرست، آن را آراسته اند رسیده است، در صورتی که دیدیم: بزرگانشان گواهی داده اند که آن احادیث جز اساطیر ساخته شده که به هیچ وجه صحت و واقعیت ندارند، چیز دیگری نیستند.

واقعیت و اعتبار نیز این حقیقت را تأیید می کند، زیرا تنها دلیل پیش آنان در باب خلافت همان اجماع و انتخاب است و هیچ فردی از آنان در این باب به نص اعتماد نکرده اند و لذا می بینیم که آنان در مورد ابطال نص و تصحیح انتخاب و اثبات شرائط آن، به طور مشروح بحث کرده تا جائی که انکار نص را به بعضی از شیعه نیز نسبت داده اند!

باقلانی در «التمهید» صفحه 165 می گوید: و دانستیم که جمهور امت، نص را در باب خلافت منکر است و از کسی که به آن معتقد باشد تبری می جوید، و دیدیم: بیشتر کسانی که علی علیه السلام را از دیگران برتر می دانند از قبیل زیدیه و معتزله بغداد و دیگران، با آنکه علی را از دیگران برتر می دانند در عین حال منکر نص درباره خلافت او هستند!

«خضرمی» در «المحاضرات» صفحه 46 گفته است: «اصل در انتخاب خلیفه رضایت امت اسلام است، و خلیفه از ناحیه مردم نیرو می گیرد، و هنگام وفات رسول خدا رأی مسلمین چنین بوده و لذا ابو بکر صدیق را انتخاب کردند و آنان در این کارمتکی به نص و یا فرمانی از صاحب شریعت نبودند و بعد از آنکه انتخابش کردند با او بیعت نمودند و معنی اینکار این بوده که با او پیمان بستند در آنچه که رضای خدا در آنست از او فرمان برداری و اطاعت کنند همچنانکه او با آنان پیمان بسته که به احکام دین طبق کتاب خدا و سنت پیامبر اکرم عمل نماید و این پیمان متقابل میان خلیفه و امت اسلام همان حقیقت بیعت است که همانند عملی است که بایع و مشتری انجام می دهند، زیرا آنان هنگام اجراء عقد، دست یکدیگر را می- فشارند و مصافحه می کنند.
و چنانکه گفتیم: نیروی واقعی خلیفه از ناحیه همین بیعت است و مسلمین وفاء به آن را از تمام چیزهائی که دین واجب کرده و شریعت اسلام ضروریش قرار داده لازمتر می دانند.
و ابو بکر در انتخاب خلیفه طریقه دیگری را ابداع کرده و آن اینکه: خلیفه جانشین خود را تعیین کند و مردم با او پیمان ببندند که از او اطاعت نمایند، و امت اسلام نیز با این طریقه موافقت نمودند و دانستند که این روش نیز واجب الاطاعة است و این عمل همان تعیین ولایت عهد است.

و از اینجا معلوم می شود که تاریخ پیدایش این روایات ساخته شده بعد از انعقاد بیعت و استقرار خلافت برای کسی که بزور لباس خلافت را پوشیده بوده است و لذا هیچ فردی از آنها در روز سقیفه و یا بعد از آن سخنی از آن به میان نیاوردند با آنکه آتش اختلاف و نزاع بشدت بالا گرفته و نیاز به آن کاملا محسوس بود.

از اینکه پیش از پیدایش این روایات کسی از آنها آگاهی نداشته شگفت آور نیست عجیب این است که بعد از این تاریخ نیز دانشمندان علم کلام و بزرگان اهل تحقیق (مگر کمی از آنها) در اثبات اصل خلافت به آنها توجه نکرده و از آن راه خلافت را برای آنان اثبات ننمودند و اگر چه در اصل اثبات آن کوتاهی نکرده و از راه های مختلف خلافت آنان را اثبات می نمودند.
و این نیست مگر آنکه آنها از این روایات دروغ آگاهی نداشتند و یا علم به ساختگی بودن آنها داشتند، گر چه از باب خالی نبودن عریضه بعضی از مؤلفین مغرض، آن روایات دروغ و ساختگی را بخاطر پرده پوشی بر حقائق در زمره فضائل آنان ذکر کردند اما دانشمندان بی نظر آنان هیچ گاه چنین کاری نکردند و این خود نشانه ساختگی بودن این روایات است.

و در مقابل روایاتی که در باب خلافت خلفاء نقل شده احادیث صحیحه (البته بنظر اهل سنت) زیادی وجود دارد که با مضامین آنها صد در صد مخالف است و از آنجمله است احادیثی که ذیلا آورده می شود:

1- از ابو بکر بطور صحیح نقل شده که در مرض مرگش می گفت: «دوست می داشتم که از رسول خدا می پرسیدم که این امر (خلافت) مال کیست؟ تا کسی با او نزاع نمی کرد، و دوست می داشتم که می پرسیدم که آیا از برای انصار در این باره نصیبی هست؟ «1»
و اگر ابو بکر از رسول خدا نصی درباره خلافتش شنیده بود چنانکه صریح بعضی از این روایات منقوله است دیگر جا نداشت که چنین آرزو کند، مگر آنکه درد بر او غلبه کرده باشد و این نوع آرزو کردن از باب هذیان گوئی باشد چنانکه در حدیث کتف و دواة احتمال داده اند.

2- مالک به سند خود از عایشه نقل کرده که: ابو بکر هنگام احتضار، عمر را خواند و به او گفت: من ترا بر اصحاب رسول خدا خلیفه قرار می- دهم، و به سوی فرماندهان لشکرها نوشت که: عمر را بر شما فرمانروا قرار دادم و در این کار جز خیر مسلمین را نمی خواهم «2».
و اگر درباره خلافت عمر نصی وجود داشته چه معنی داشت که ابو بکر خلیفه و فرمانروا قرار دادن او را بخود نسبت دهد؟

3- عبد الرحمن بن عوف می گوید: در آن مرضی که ابو بکر فوت کرد روزی بدیدنش رفتم و به او گفتم: ترا خوب می بینم ای خلیفه رسول خدا. او در جواب گفت: دردم بسیار شدید است و آنچه که از شما مهاجران دیدم دردم را شدیدتر کرده است، من پیش خودم امور شما را به بهترین فردتان سپردم اما همه شما از اینعمل ناراحت شدید و میل داشتید که برایتان باشد.
تا اینکه می گوید: به او گفتم: ای خلیفه رسول خدا خود را ناراحت مکن که این ناراحتی بر کسالتت می افزاید. قسم بخدا! تو همیشه شایسته و مصلح بودی هیچ‏گاه بر چیزی از امور دنیا که از تو فوت شده ناراحت مباش و تو تنها این کار را برای صلاح امت انجام دادی ما نیز جز خیر از تو نمی بینیم. «1»
ناراحتی صحابه یا به خاطر این بوده که آنها معترف به عدم نص بودند، اما معتقد بودند کسی که اختیار شده است نسبت به دیگران امتیازی ندارد، و یا معترف به وجود نص بودند اما فکر می کردند که به آن عمل نشده، بلکه ابو بکر از روی خود خواهی و علاقه بیجا او را اختیار کرده و لذا منکر آن بوده اند. و یا به خاطر این بوده که معتقد بودند تعیین خلیفه جز با اختیار امت نخواهد بود، اما از آنها نظر خواهی نشده است. و یا به این جهت بوده که معتقد بودند: نص تنها درباره علی بن ابیطالب بوده که دیگران را بر او مقدم داشته اند، و یا به خاطر این بوده که می دیدند مردم اعتماد به نص ندارند و انتخاب هم روی اصول درستی صورت نمی- گیرد، زیرا انتخاب ابو بکر که طبق گفته عمر شتابزده بوده و انتخاب عمر نیز انتخاب شخصی و خصوصی بوده که سابقه نداشته است، و چون پای هرج و مرج در امر انتخاب خلیفه به میان آمده بود، هر کسی خود را شایسته تر از دیگری می دید و میل داشت خلیفه مسلمان‏ها باشد چنانکه عبد الرحمن بن عوف در حدیثی که بلاذری در «الانساب» جلد 5 صفحه 20 آورده به این حقیقت اشاره کرده است و آن حدیث این است «ای قوم شما را چنان می بینم که هر کدامتان مشتاق رسیدن به خلافتید و می- خواهید استقرار آن را بتأخیر بیاندازید، آیا همه شما (رحمت خدا بر شما باد) امید دارید خلیفه باشید؟!

4- ابن قتیبه در ضمن حدیثی که تمامش بعدا خواهد آمد از قول ابو بکر چنین آورده است: «خداوند محمد (ص) را به عنوان پیامبر بر انگیخت و برای مؤمنین ولی قرار داد، و با قرار دادنش در میان ما بر ما منت نهاد تا آنکه اختیار کرد برای او آنچه که مقدر کرده بود، آنگاه امور مردم را به آنها تفویض فرمود تا با اتفاق یکدیگر آنچه که مطابق مصلحت آنها است اختیار نمایند آنان نیز مرا والی و پیشوای خود بر گزیدند» «1».

5- از عمر بطور صحیح روایت شده که گفته است: «سه چیز است که اگر رسول خدا در میان آنها بوده پیشم محبوب‏تر از شتران سرخ مو بوده: خلافت، کلالة و ربا».
و در روایت دیگر بجای شتران سرخ مو، از دنیا و ما فیها آمده است.

6- و از عمر به طور صحیح آمده است: «اگر از سه چیز از رسول خدا می پرسیدم پیشم محبوب‏تر از شتران سرخ مو بوده: از خلیفه بعد از او … «2».

7- به طور صحیح از عمر آمده است که: خداوند دینش را حفظ می- کند اگر چه من کسی را جانشین قرار ندهم، زیرا رسول خدا کسی را خلیفه قرار نداده است، و یا کسی را خلیفه قرار دهم چنانکه ابو بکر برای خود جانشین قرار داده است.
عبد اللّه بن عمر گفته است: بخدا قسم او رسول خدا و ابو بکر را یاد نکرد مگر آنکه دانستم او کسی را همانند رسول خدا نمی داند و کسی را جانشین قرار نخواهد داد. «1»

8- هنگامی که عمر مجروح گردید به او گفته شد: چرا کسی را جانشینت قرار نمی دهی؟ در جواب گفت می خواهید سنگینی بار شما را در حال حیات و مرگ بدوش بکشم؟ اگر جانشین قرار بدهم، پیش از من ابو بکر که از من بهتر بوده جانشین قرار داده است، و اگر قرار ندهم، رسول خدا که از من بهتر بوده، قرار نداده است. عبد اللّه می گوید: از کلامش فهمیدیم که او جانشین قرار نخواهد داد «2».

9- مالک از خطبه عمر با سند خود چنین آورده است: «ای مردم من از ناحیه خودم چیزی را که نمی دانید به شما اعلام نمی کنم، و بر کار شما حرص ندارم، بلکه او که مرده (منظور ابو بکر است) این را به من وحی کرده و به او خدا الهام فرموده بوده است، و من امامتم را به کسی که اهلیت برای آن ندارد، نمی سپرم بلکه آن را در کسی قرار می دهم که علاقمند به عظمت مسلمین است، چنین فردی شایسته تر برای چنین مقام است (تیسیر الوصول جلد 2 صفحه 48)
چقدر فرق است میان این خطبه و آن احادیث دروغی که در باب نص خلافت خلفاء ذکر کرده اند. چنانکه در این خطبه می بینیم: عمر خلافتش را از ناحیه ابو بکر می داند، نه وحیی از ناحیه خدا بر پیغمبر بزرگوار که جبرئیل آن را به حضرتش رسانده و او نیز در ملاء عام وسیله بلال اعلام فرموده باشد چنانکه در روایات گذشته آمده بوده است.

10- طبری در تاریخش جلد 5 صفحه 33 با سندش چنین آورده است:
«وقتی که عمر بن خطاب مجروح شد به او گفتند: ای امیر مؤمنان! چرا کسی را خلیفه و جانشین خود قرار نمی دهی؟ او در جواب گفت: چه کسی را جانشین قرار بدهم؟ اگر ابو عبیده جراح زنده بود او را جانشین خود قرار می دادم، و اگر خدایم از من می پرسید: چرا او را خلیفه قرار دادی می گفتم: از پیامبرت شنیدم که می گفت: او امین امت است! و اگر سالم غلام ابو جذیفه زنده بود او را جانشین قرار می دادم و اگر خدایم از من می پرسید: چرا او را خلیفه خود قرار دادی می گفتم: از پیامبرت شنیده ام که می گفت: سالم علاقه شدید نسبت به خدا دارد.
مردی به او گفت: در این باره تو را به عبد اللّه بن عمر راهنمائی می کنم، عمر گفت: خدا ترا بکشد بخدا قسم من چنین خواهشی از خدا ندارم، وای بر تو چگونه مردی را جانشین خود قرار دهم که از طلاق دادن زنش عاجز است؟! ما را حاجتی به امور شما که ستودید نیست تا برای فردی از خانواده ام به سوی آن تمایل ورزم که اگر خیر باشد (بگوئید) ما به آن رسیده ایم و اگر شر باشد (بگوئید) از ناحیه عمر است، خانواده عمر را همین بس است که یکی از آنها مورد حساب و سؤال در کار امت محمد (ص) قرار گیرد، من با خود جهاد کردم و خانواده ام را از این امر محروم نمودم، و اگر از روی بی نیازی نجات پیدا کردم نه باری بر دوش من است و نه پاداشی، در آن صورت سعادتمند خواهم بود، حال می بینم: اگر برایم جانشین قرار دادم کسی که بهتر از من بوده نیز چنین کرده است و اگر قرار ندادم باز کسی که از من بهتر بوده چنین کرده است و هرگز خداوند دینش را ضایع نمی کند.
بعد از این مذاکرات آنان از پیش او رفتند و پس از چندی دوباره برگشتند و به او گفتند: ای امیر مؤمنان! چرا سرنوشت مردم را تعیین نمی کنید؟ او در جواب گفت: بعد از گفتار سابقم تصمیم گرفته بودم: مردی را که شایسته ترین شما در وادار کردنتان به حق است بر شما «ولی» و سرپرست قرار دهم (اشاره به علی کرد)، ولی غشوه ای به من دست داد و در آن حال مردی را دیدم وارد باغستانی که آن را غرس کرده بوده شده میوه های خام و رسیده آن را می چیند و زیر پای خود می ریزد، از اینجا دانستم که خدا بر کارش پیروز و عمر مردنی است از اینرو نمی خواهم بار خلافت را در حال حیات و مرگ بدوش بکشم، این شما و اینهم این قومم …» «1».

ای کاش من و قومم می دانستیم که: چگونه صحابه با آن همه نصوص فراوان، از عمر درخواست تعیین خلیفه می کردند و آنها را نادیده می گرفتند؟! و چگونه عمر با آن همه از نصوص مخالفت می کرد و ابو عبیده و سالم را شایسته برای خلافت می دید و آرزو می کرد که ای کاش آنها زنده بودند و خلافت را به آنها برگزار می کرد؟! و بالاخره خلافت را به شوری گذاشت؟!
به علاوه او، چگونه آن دو حدیث مربوط به فضیلت آن دو مرد (ابو عبیده و سالم) را دلیل کافی برای جانشینی آنها دانست، اما آن همه آیات و روایات را که در کتاب و سنت درباره مناقب علی علیه السلام وارد شده پیش خدایش عذر نمی- دانست. اگر از او پرسیده می شد چرا او را جانشین خود قرار داده ای؟!
و چگونه کسی را که قرآن به عصمتش ناطق است و آیه تطهیر درباره اش نازل شده و قرآن او را جان پیامبر اکرم شمرده شایسته برای امر خلافت نمی- داند؟!
و چرا او پسرش عبد اللّه را به خاطر ندانستن یک مسأله (و حال آنکه دانش او از پدرش بیشتر بوده) شایسته برای خلافت نمی داند، در صوتی که طبق نظریه او خلیفه مسلمین، جز خزینه دار و تقسیم کننده اموال مسلمین نیست و این مقام نیازی به دانش زیاد ندارد چنانکه خود او در خطبه ای چنین گفته است: «ای مردم هر کس می خواهد درباره قرآن چیزی بپرسد، برود پیش «ابی بن کعب» و کسی که می خواهد از فرائض و احکام مربوط به ارث چیزی بپرسد برود پیش «زید بن ثابت» و کسی که می خواهد از فقه چیزی بپرسد برود پیش «معاذ بن جبل» و کسی که می خواهد از بیت المال چیزی بپرسد بیاید پیش من، زیرا خداوند مرا خازن و تقسیم کننده اموال، قرار داده است» «1».

11- عبد اللّه بن عمر به پدرش چنین گفت: «مردم می گویند تو نمی خواهی کسی را جانشین خود قرار دهی، در صورتی که اگر چوپانی برای گوسفند و ساربانی برای شترت داشته باشی و او آنها را ول کند و بحال خودشان بگذارد تو قطعا او را مقصر خواهی دانست و حال آنکه نگهبانی مردم مهمتر از نگهبانی شتر و گوسپند است؟
به خدا چه خواهی گفت هنگامی که او را ملاقات کنی و کسی را نگهبان بندگانش قرار نداده باشی؟!
عبد اللّه می گوید: از این مذاکره، حالت حزنی به پدرم دست داد، سرش را مدتی به زیر انداخت، آنگاه سرش را بلند کرد و گفت: خداوند حفظ کننده دین است، کدام یک از این دو کار را انجام دهم که برایم سنت قرار داده شده؛ اگر جانشین قرار ندهم، رسول خدا نیز قرار نداده است و اگر جانشین قرار دهم ابو بکر نیز قرار داده است؟! عبد اللّه می گوید: فهمیدم که پدرم کسی را جانشین قرار نخواهد داد.

این مطلب را ابو نعیم در «الحلیه» جلد 1 صفحه 44 و ابن سمان در «الموافقة» چنانکه در «الریاض النضره» جلد 2 صفحه 74 آمده با سند خود آورده اند و مسلم نیز در صحیح از اسحاق بن ابراهیم و دیگران از عبد الرزاق و بخاری از طریق دیگر از «معمر» چنانکه در «سنن بیهقی» جلد 8 صفحه 149 آمده آن را با سند خود آورده اند.

همین مطلب در روایت دیگر چنین آمده است: «عبد اللّه می گوید: به پدرم گفتم: شنیدم که مردم مطالبی می گفتند خواستم که آنها را به شما بگویم: آنها پنداشته اند که تو کسی را جانشین خود قرار نمی دهی در صورتی که می دانم اگر چوپانی داشته باشی او گوسپندهایت را رها کند و پیش تو بیاید او را مقصر خواهی دانست و حال آنکه نگهبانی مردم مهمتر است!!
عبد اللّه می گوید: پدرم گفتارم را تصدیق کرد و مدتی سر بزیر انداخت و فکر کرد پس سربلند کرد و گفت: خدا دینش را حفظ می کند، اگر خلیفه قرار ندهم رسول خدا نیز قرار نداده و اگر قرار بدهم ابو بکر نیز قرار داده است …»
این روایت را ابن جوزی در سیره عمر صفحه 190 نقل کرده است.

12- ابو زرعة در کتاب «العلل» از پسر عمر چنین آورده: «هنگامی که عمر ضربت خورد به او گفتم: ای امیر المؤمنان چرا کسی را بر مردم امیر و سرپرست قرار نمی دهی؟ او گفت: مرا بنشانید. عبد اللّه می گوید: هنگامی که او گفت:
مرا بنشانید، میل داشتم میان من و او فاصله ای همانند عرض مدینه باشد. سپس گفت:
«قسم به آنکس که جانم در دست اوست آن را بکسی که نخستین بار به من سپرد بر می گردانم.» «1»

13- ابن قتیبه در «الامامة و السیاسه» صفحه 22 آورده است: هنگامی که عمر احساس مرگ کرد به پسرش عبد اللّه گفت: برو پیش عایشه و از من به او سلام برسان و بگو، اجازه دهد: در خانه اش کنار رسول خدا و ابو بکر دفن شوم.
عبد اللّه پیش او رفت و جریان را به او گفت او در جواب گفت: بسیار خوب، مانعی ندارد، سپس افزود: پسرم، سلامم را به عمر برسان و به او بگو: امت محمد را بدون سرپرست مگذار، کسی را بر آنها امیر قرار بده و آنان را مهمل مگذار، زیرا من برای آنان عواقب سوئی را پیش بینی می کنم و می ترسم.
عبد اللّه پیش عمر آمد و جریان را به او گفت: عمر در جواب گفت: او چه کسی را امر می کند که جانشین خود قرار بدهم اگر ابو عبیده جراح زنده بود او را خلیفه و «ولی» قرار می دادم، وقتی که پیش خدایم می رفتم و از من می پرسید:
چه کسی را بر امت محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم، ولی قرار دادی؟ می گفتم: خدایم از بنده و پیامبرت شنیدم که می گفت: برای هر امتی امینی است و امین این امت ابو عبیده جراح است.
و اگر معاذ بن جبل زنده بود او را خلیفه قرار می دادم، وقتی که پیش خدایم می رفتم و از من می پرسید: چه کسی را بر امت محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم، پیشوا قرار دادی؟
می گفتم خدایم، از بنده و پیامبرت شنیدم که می گفت: معاذ بن جبل در قیامت در زمره علماء محشور می گردد.
و اگر خالد بن ولید زنده بود او را پیشوا قرار می دادم وقتی که پیش خدا می رفتم و از من سؤال می کرد: چه کسی را بر امت محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم «ولی» قرار دادی؟
می گفتم: خدایم از بنده و پیامبرت شنیدم که می گفت: خالد بن ولید شمشیری از شمشیرهای خدا بر مشرکان است.
و لیکن من خلافت را در کسانی قرار می دهم که رسول خدا مرد در حالی که از آنها راضی بود …» «1»

امینی می گوید:
ای کاش عمر بن خطاب آنچه را که از رسول خدا درباره علی بن ابیطالب شنیده بود (ولو یک حدیث آن را) که حفاظ با سند خود از او نقل کرده اند، بیاد داشت و در نتیجه، علی را جانشین خود می کرد و هنگامی که خدا از او درباره جانشینش می پرسید، آن را پیش خدایش عذر قرار می داد!!!
و شاید بیاد داشتن یک حدیث که امت اسلام به طور اتفاق از رسول خدا نقل کرده، او را کفایت می کرد و آن اینکه: «من در میان شما دو چیز گرانبها- یا در میان شما دو خلیفه- می گذارم که اگر به آن دو تمسک بجوئید، هرگز گمراه نخواهید شد، آنها عبارت از کتاب خدا و عترتم اهل بیتم می باشند که هرگز از هم جدا نخواهند شد، تا در حوض (کوثر) بر من وارد شوند» و بسیار روشن است که علی بزرگ عترت و بزرگ خاندان پیامبر اکرم است.آیا خود عمر راوی احادیثی که در صحاح و مسانید درباره علی علیه السلام از قول رسول خدا آمده نیست؟ که رسول خدا در آن فرموده است: «علی نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسی است، نهایت آنکه پیامبری بعد از من نخواهد بود» و آنچه را که در روز خیبر فرموده است: «فردا پرچم را به مردی که خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبر نیز او را دوست دارند، خواهم داد» و آنچه را که در روز غدیر فرموده است: «کسی را که من مولای او هستم علی مولای اوست، خدایا دوست بدار کسی را که او را دوست دارد و دشمن بدار کسی را که او را دشمن دارد.» و گفته دیگرش: «هیچ کس دارای فضائلی همانند فضائل علی نیست که صاحبش را به سوی هدایت رهنمون باشد و از پستی و ضلالت بازش دارد» و فرموده دیگرش: «اگر آسمانها و زمین‏های هفتگانه در کفه ای گذارده شود و ایمان علی در کفه دیگر، قطعا ایمان علی فزونی خواهد داشت». «1»

آیا آیات مباهله، تطهیر، ولایت و نظائر اینها که درباره ستایش علی، بزرگ عترت نازل شده پیش عمر برابر با آن چند حدیث ساختگی نیست که درباره آن کسانی که عمر آرزوی زنده بودنشان را کرده رسیده است؟! چه رسوائی ننگبار است که عمر مثل سالم بن معقل غلام بنی حذیفه را که اصلا ایرانی بوده تنها فرد شایسته برای خلافت می داند و هنگامی که ضربت می خورد آرزوی حیاتش را می کند و می گوید: «اگر سالم زنده بود خلافت را به «شوری» نمی گذاشتم؟!» «2»
و چقدر بر رسول خدا سخت است که برادرش امیر المؤمنین حتی با بردگان و غلامان (تازه مسلمان) از امتش برابر دانسته نشود، با آنکه آن همه نصوص در کتاب و سنت درباره اش وارد شده است؟!
آیا خود عمر نبود که در سقیفه علیه انصار احتجاج به گفته پیامبر اکرم نمودکه «امامان از قریشند؟» پس چرا آن را فراموش کرد؟ و چه گونه غلام بنی حذیفه را تنها فرد شایسته برای امر خلافت می داند، ولی علی را شایسته نمی داند؟!
آیا خود عمر نبود که به ابو بکر اصرار می کرد که خالد بن ولید را عزل و سنگسار کنم آن زمان که خالد، مالک بن نویره را کشته و با زنش در آمیخته بود و یاران مسلمانش را از بین برده و جمعش را پراکنده و قومش را هلاک نموده و اموالش غارت کرده بود؟!
آیا او جمله ای را که در مورد خالد به ابو بکر گفته بود: «در شمشیر خالد ستم و گناه است- دشمن خدا، بر انسان مسلمانی هجوم برد و او را کشت آنگاه با زنش زنا کرد» فراموش کرده بود؟! و یا جمله ای را که به خالد گفته بود: «تو انسان مسلمانی را کشتی آنگاه با زنش زنا کردی، بخدا قسم با سنگهایت سنگسارت خواهم کرد» از یاد برده بود؟!
آری سیاست بی پدر و مادر و دور از مصالح ملی، هر آن به صاحبش زبان و منطق تازه ای می بخشد، و آراء مختلف و آرزوها و پندارهای غلط نتیجه همان سیاست بی- پدر و مادر است که با کتاب خدا و گفتار پیامبر بزرگوارش قابل انطباق نیست و همین امر موجب بدبختی امت اسلام و اختلافشان از دیر باز تاکنون شده است!!

14- بلاذری در «انساب الاشراف» جلد 5 صفحه 16 از ابن عباس چنین آورده است که: «عمر گفته است: نمی دانم با امت محمد صلی اللّه علیه و آله و سلّم چه کنم؟ (او این جمله را پیش از ضربت خوردنش گفته بود) به او گفتم: چرا ناراحتی در صورتی که میان آنها افرادی که شایستگی برای امر خلافت داشته باشند می یابی؟ او گفتمنظور تو علی بن ابیطالب است؟ گفتم: آری او به خاطر نزدیکیش با رسول خدا و اینکه داماد اوست و سابقه اش در اسلام و امتحانی که در زندگی داده است شایستگی برای خلافت را دارد.
عمر گفت: او آدم خوشنشین و مزاح است!! گفتم: طلحه چطور است؟ گفت: در او تکبر و نخوت است. گفتم: عبد الرحمن بن عوف چطور است؟ گفت: او مرد شایسته ای است، اما ناتوان است. گفتم: سعد چطور است؟ گفت: او مرد هجوم و حمله است (جنگجو است) به طوری که اگر به محلی رسید و پیروز شد به آنجا اکتفاء نمی کند (یعنی او نظامی است و به حدی قانع نیست) گفتم: زبیر چطور است؟ گفت: او بخیلی است، همانند مؤمن نرم و خشنود، و همانند کافر سرسخت و بد خشم و در عین حال حریص و طمعکار، در صورتی که خلافت جز برای انسان نیرومند غیر زورگو، مهربان غیر- ناتوان، بخشنده غیر اسرافکار، شایسته نیست.
گفتم: عثمان چطور است؟ گفت: او اگر زمامدار مسلمین شود، فرزندان ابی معیط را بر گرده مردم سوار می کند و اگر چنین کند او را خواهند کشت.

15- از امیر المؤمنین علیه السلام به طور صحیح آمده که در جنگ جمل خطابه ای چنین ایراد فرمود: «اما بعد، بدانید که رسول خدا درباره زمامداری بعد از خود سفارشی به ما نفرمود تا از آن پیروی کنیم، لیکن ما آن را از پیش خود ترتیب دادیم، ابو بکر جانشین شد و کارها را روبراه کرد، سپس عمر جانشین شد و زمام امر را در دست گرفت و سپس کارها روبراه شد.
حاکم در مستدرک جلد 3 صفحه 104 و ابن کثیر در تاریخش جلد 5 صفحه 250 و ابن حجر در «الصواعق» به نقل از احمد آن را آورده اند.

16- از ابی وائل به طور صحیح آمده که: به علی بن ابیطالب (رضی اللّه عنه) گفته شد: آیا برای ما خلیفه تعیین نمی کنی؟ در جواب گفت: رسول خدا خلیفه تعیین نکرده است تا من جانشین تعیین کنم، ولی اگر خدا برای مردم خیر بخواهد، بعد از من آنان را بر خیرشان جمع خواهد کرد چنانکه بعد از رسول خدا جمعشان فرمود.
حاکم در مستدرک جلد 3 صفحه 79 آن را با سندش آورده او و ذهبی آن را صحیح دانسته اند و بیهقی در سننش جلد 8 صفحه 149 و ابن کثیر در تاریخش جلد 5 صفحه 251 آن را آورده و سندش را خوب دانسته اند و ابن حجر در صواعق صفحه27 آن را از بزار نقل کرده و گفته است: رجال آن همگی صحیح اند.

17- احمد از عبد اللّه بن سبع، در حدیثی آورده که به علی گفتند: اگر کشتنت را می دانی، چرا جانشینت را تعیین نمی کنی؟ در جواب گفت: من در این باره (جانشینی) همان کاری را می کنم که رسول خدا کرده است«1».
بیهقی این حدیث را چنین آورده است: «همانگونه که رسول خدا شما را بحال خود واگذار فرموده است واگذارتان می کنم» «2». ابن حجر در صواعق صفحه 27 با این تعبیر حدیث را آورده و گفته است: چنانکه ذهبی گفته: این حدیث را جمعی مانند بزار با سند خوب و امام احمد و دیگران با سند قوی آورده اند.

18- از عایشه به طور صحیح آمده که: اگر رسول خدا کسی را جانشین خود قرار می داد قطعا ابو بکر و عمر را تعیین می کرد. چنانکه در «ریاض النضرة» جلد 1 صفحه 26 آمده مسلم آن را در صحیحش و حاکم در مستدرک جلد 3 صفحه 78 با سند خود آورده اند.

19- در روایت احتجاج ام سلمه، علیه عایشه چنین آمده است: من و تو در سفری با رسول خدا بودیم، در آن سفر علی عهده دار تعمیر کفشهای رسول خدا و شستشوی لباسهای آن حضرت بود، اتفاقا کفش رسول خدا سوراخ شده بود و علی در سایه درختی نشسته داشت آن را تعمیر می کرد، در این هنگام پدرت با عمر آمدند و از رسول خدا استجازه کردند که خدمتش شرفیاب شوند، من و تو پشت پرده رفتیم و آنها وارد شدند و درباره آنچه که می خواستند با رسول خدا صحبت کردند. آنگاه گفتند: ای رسول خدا ما نمی دانیم که تا کی با ما خواهی بود بنابر این چنانچه جانشینت را به ما معرفی کنی بعد از تو در آسایش خواهیم بود؟!
رسول خدا فرمود: اما من هم اکنون او را می بینم و جایگاهش را می شناسم و اگر تعیینش کنم از او جدا خواهید شد، همانگونه که بنی اسرائیل از هارون پسر عمران جدا شدند.
آنگاه آنان ساکت شدند و از خدمتش مرخص شدند. وقتی که ما خدمت رسول خدا شرفیاب شدیم، تو که نسبت به آن حضرت از ما جسورتر بودی، عرض کردی: ای رسول خدا چه کسی را بر مردم امیر خواهی فرمود؟
رسول خدا فرمود: کسی که کفش را درست می کند و ما پائین آمدیم، کسی جز علی بن ابیطالب را ندیدیم، و به رسول خدا عرض کردم: من غیر علی را نمی- بینم که مشغول تعمیر کفش باشد، فرمود، او همانست. آنگاه عایشه گفت، حال آن را بیاد می آورم» «1».

20- در خطبه ای که عایشه در بصره ایراد کرد چنین آمده است: «ای مردم! بخدا قسم گناه عثمان به آنجا نرسیده بود که خونش مباح باشد، او قطعا مظلومانه کشته شده ما برای شما از تازیانه و عصا خوردن ناراحت می شویم، چگونه ممکن است از کشته شدن عثمان ناراحت نشویم؟ به نظر من اول باید قاتلان عثمان را بکشید، آنگاه خلافت را چنانکه عمر بن خطاب کرده به شوری بگذارید».
بعد از این سخنرانی بعضی گفتند: راست می گوئی و بعضی گفتند: دروغ می گوئی، و همچنان بگو مگو می کردند تا جائیکه بعضی بعض دیگر را سیلی زدند.

امینی می گوید:
مانند متناقض بودن و مخالفت شدید بعضی از این روایات با بعضی دیگر «2».

21- از حذیفه رضی اللّه عنه آمده که گفتند: ای رسول خدا! چه خوب بود برای ما خلیفه قرار می دادی؟ فرمود: اگر بر شما خلیفه قرار دهم، ولی فرمانش را نبرید، عذاب بر شما نازل خواهد شد.
گفتند: چه خوب بود ابو بکر را بر ما خلیفه قرار می دادی؟ فرمود: اگر او را خلیفه قرار دهم خواهید دید که او در دین خدا نیرومند است، اگر چه جسما ناتوان است.
گفتند: چه خوب بود عمر را بر ما خلیفه قرار می دادی؟ فرمود: اگر او را خلیفه قرار دهم خواهید دید که او نیرومند و امین است و در راه خدا از ملامت ملامت کننده نمی هراسد.
گفتند: چه خوب بود علی را بر ما خلیفه قرار می دادی؟ فرمود: شما نمی پذیرید و اگر بپذیرید خواهید دید که او هدایت کننده و هدایت شده است، شما را به راه راست خواهد برد.

این مطلب را حاکم در مستدرک جلد 3 صفحه 70 و ابو نعیم در حلیة الاولیاء جلد 1 صفحه 64 روایت کرده اند، نهایت آنکه در حلیة الاولیاء، جانشینی ابو بکر و عمر نیست و از اینجا تحریف در امانت حدیث آشکار می شود.

22- از ابن عباس چنین روایت شده است که: مردم به رسول خدا گفتند:
یا رسول الله! مردی را بعد از تو برای ما خلیفه قرار بده که او را بشناسیم و کارمان را به او واگذار کنیم، زیرا ما نمی دانیم که بعد از تو چه خواهد شد؟ فرمود: «اگر کسی را بر شما امیر قرار دهم و او شما را به طاعت خدا فرمان دهد و شما نافرمانیش کنید، معصیت او معصیت من خواهد بود و نافرمانی و معصیتم نیز نافرمانی و معصیت خدا است، و اگر شما را به معصیت خدا فرمان دهد و شما هم اطاعتش نمودید در قیامت از شما بر من حجتی خواهد بود، لیکن شما را به خدا وا می گذارم».
خطیب بغدادی در تاریخش جلد 13 صفحه 160 این روایت را آورده است.

23- پس اگر این نصوص درست بوده و خلافت پیمانی از ناحیه خدا است و جبرئیل آن را آورده و آسمان‏ها در برابرش لرزیدند و فرشتگان به آن ندا در دادند و پیامبر اکرم آن را اعلام فرمود و خدا و رسول و مؤمنان جز ابو بکر را نخواستند، پس مجوز او در آنچه که به طور صحیح از او در صحیح بخاری در باب فضیلت ابو بکر آمده چه بوده، که در روز سقیفه خطاب به حاضران گفته است: «با عمر بن خطاب یا ابو عبیده جراح بیعت کنید؟!».
و در تاریخ طبری جلد 3 صفحه 209 آمده که ابو بکر گفته است: «ابن عمرو این هم ابو عبیده است با هر کدام خواستید بیعت کنید!!».
و در صفحه 201 همان کتاب و مسند احمد جلد 1 صفحه 56 چنین آمده است:
برای شما یکی از این دو مرد را می پسندم، حال هر کدام را که خواستید (انتخاب کنید) آنها عمر و ابو عبیده هستند.
و در «الامامة و السیاسة» جلد 1 صفحه 7 چنین آمده است: من شما را به سوی ابو عبیده یا عمر دعوت می کنم و هر دو را برای شما و دینتان می پسندم و هر دو برای آن شایستگی دارند.
و در صفحه 10 گفته است: من درباره یکی از این دو مرد: ابو عبیده جراح و یا عمر برای شما خیر خواهی می کنم، پس با هر کدامشان خواستید بیعت کنید».

امینی می گوید:
به به، این مجد و شرف و این عزت و بزرگی و افتخار و کرامت برای پیامبر اکرم و اسلام و مسلمین کافی است که مثل ابو عبیده جراح که جز او و ابو طلحه کسی در مدینه دارای شغل مقدس گورکنی نبوده «1» خلیفه مسلمین و جانشین رسول خدا باشد!!!
چقدر این امت خوشبخت است که در میان گورکنهایش کسی وجود دارد که بعد از پیامبر اکرم جانشین او می شود و این خلاء را پر می کند و پیشوای مردم در امر دین می گردد!!
چرا او با آنکه امین است خلیفه مسلمین نباشد در صورتی که معاویة بن ابی سفیان به خاطر امین بودن و دانشش چنانکه گذشت امید می رفت که پیامبر باشد؟!!
فقط این حقیقت برایم روشن نیست: آن زمان که ابو بکر خلافت اسلامی را به ابو عبیده می بخشید وضع آسمان‏ها چگونه بوده است؟!! در صورتی که هنگامی که رسول خدا خلافت را برای علی درخواست کرده بود (چنانکه در روایات ساختگی گذشته گذشت) آسمان‏ها لرزیده و فرشتگان به فغان آمده بودند و خداوند امتناع فرموده بود که جز ابو بکر کسی خلیفه باشد!!! و حال آنکه پیامبر اکرم با دستور صریح خداوند توانا او را نازل بمنزله خود قرار داده بود.
آری جا داشت آسمان‏ها از این کار درهم فرو ریزند و زمین شکافته شود و کوه ها منهدم گردند.

24- چه چیز مجوز این بود که ابو بکر در مقابل این گفته عمر «دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم» بگوید: بلکه تو ای عمر! دستت را بگشا، زیرا تو در امر خلافت از من نیرومندتر هستی؟! در صورتی که هر کدام از آنها می خواستند دست دیگری را باز کنند و با او بیعت نمایند و بالاخره عمر دست ابو بکر را گشود و با او بیعت کرد و به او گفت: تو نیروی مرا هم داری!! «1»

25- چگونه ابو بکر خلافت را مخصوص به مهاجران و وزارت را متعلق به انصار می داند و می گوید: «زمامداران از ما و وزیران از شما»؟ «2»

26- چه چیز برای ابو بکر جائز شمرده که بگوید: «من زمام این امر (خلافت) را به عهده گرفتم در صورتی که نسبت به آن بی علاقه بودم به خدا قسم دوست می دارم که برخی از شما به جای من عهده دار آن بودید «3»»؟ چگونه ابو بکر چیزی را که خدا برایش قرار داده و جبرئیل آن را آورده و به رسول خدا خبر داده کراهت دارد و دوست می دارد که دیگری به جای او عهده دار آن باشد؟ در صورتیکه او بین رسول خدا و آرزویش آنگاه که از خدا درخواست کرده بود که خلافت را برای علی قرار بدهد، حائل گردید و خداوند برای درخواست پیامبرش ارجی قائل نشد و جز ابو بکر را شایسته این مقام ندانست؟!

27- چه چیز استعفای ابو بکر را تجویز می کرد که مکرر بگوید: «دست از من بردارید، دست از من بردارید که من بهتر از شما نیستم «1» نیازی به بیعت شما ندارم از بیعتم صرف نظر کنید»؟! «2»
او چگونه برای مردم آزادی در قبول استعفایش و رد آنچه را که خدا و پیامبر برایش خواسته اند، قائل است؟!

28- علت اینکه تا سه روز از مردم کناره گرفته بود و هر روزی یکبار بر مردم آشکار می شد و می گفت: «بیعتم را از شما برداشتم با هر کس که می خواهید بیعت کنید «3» با آنکه تا هفت روز مردم را مخیر کرده بود، روی چه اصلی بوده است؟! اصلا او چگونه این حق را به خودش می دهد: بیعتی را که با مردم در مورد خلافت کرده پس بگیرد و استعفا نماید در صورتی که خدا و مؤمنان جز او را شایسته این کار نمی دانند؟! به علاوه او چگونه می تواند سرنوشت مردم را به دست آنها بسپرد در صورتیکه خواسته رسولخدا در این مورد، رد شده و در آسمان‏ها روزی که پیامبر اکرم خواسته اش را آشکار کرد واقع شد آنچه که واقع شد؟!!

29- عذر ابو بکر در خطبه اش چه بوده که گفته است: «ای مردم! این علی بن ابیطالب است که از ناحیه من بیعتی بگردنش نیست و او در کارش مختار است، آگاه باشید که همگی در بیعتتان مختارید و اگر برای خلافت کسی جز مرا شایسته می دانید، من نخستین کسی هستم که با او بیعت خواهم کرد؟! «4» شاید مقتضای آزادی در رأی پیرامون بیعت، ایجاب کرده که حوادثی پدید آید آنچه را که در آسمان‏ها پدید آمده بوده در برابر آن ناچیز باشد از قبیل اینکه: عمر پیش ابو بکر دوید و چنان سر و صدا راه انداخت که دو گوشه دهانش کف کرده بود، به حباب بن منذر بدوی که مخالف بیعت با ابو بکر بوده گفته شد: خدا ترا بکشد، بینی حباب شکسته و دستش آسیب دید، درباره سعد رئیس خزرجیان داد زدند که: او را بکشید خدا او را بکشد که او منافق است، قیس بن سعد ریش عمر را گرفت و به او گفت: به خدا قسم اگر یک مو از او کم شود، دندانهایت را خورد خواهم کرد، زبیر در حالی که شمشیرش را کشیده داشت گفت: شمشیر را در غلاف نخواهم کرد تا با علی بیعت شود، عمر گفت: این سگ (زبیر) را دور کنید، مردم شمشیر را از دستش گرفتند و آن را به سنگ زدند، در اثر فشار، سینه مقداد را مصدوم کردند، به خانه نبوت هجوم بردند و در خانه زهرا را باز کردند و کسانیکه در آن بودند به زور، به خاطر بیعت بیرون آوردند، عمر با مقداری آتش به سوی خانه فاطمه رفت و به اهل خانه گفتاز خانه بیرون می آئید یا خانه را با اهلش آتش بزنم؟! فاطمه از پشت پرده بیرون آمد در حالی که با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: «ای پدر! ای رسول خدا! ببین بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابو قحافه چه می کشیم؟
علی علیه السلام را به خاطر بیعت گرفتن همانند شتر سرکش، کشان کشان به مسجد بردند و به او گفتند: بیعت کن وگرنه کشته خواهی شد! او خود را به قبر برادرش رسول خدا چسبانید و در حال گریه می گفت: «ای پسر مادرم، مردم مرا ضعیف شمردند و بیم آن می رفت که مرا بکشند» و صدها حوادثی نظیر آنچه که گفته شد «1» و شاید این همه اصرار از ناحیه خدا و فرشتگان و مؤمنان در اینکه خلافت جز شایسته ابو بکر نیست، دروغی است که به نام خدا و پیامبر و مؤمنان ساخته شده و یا آنکه درست است نهایت آنکه مقید به اراده و خواست خود ابو بکر است، خیر، این مطلب جز دروغ بنام خدا چیز دیگر نیست!

30- مجوز عمر چه بوده که بعد از وفات رسول خدا به ابو عبیده جراح گفت:
دستت را بده تا با تو بیعت کنم، زیرا طبق فرموده رسول خدا تو امین این امتی؟ آنگاه ابو عبیده به عمر گفت: از آن روزی که اسلام آوردم چنین لغزشی از تو ندیده بودم، آیا با من بیعت می کنی در صورتی که میان شما صدیق و ثانی اثنین (دومیدو تا- ابو بکر-) است «1».
پس با در دست داشتن این همه نصوص چه چیز او را وادار به این خلاف بزرگ کرده است و اصلا در برابر این نص مؤکد الهی این گونه استبداد رأی چرا؟ و البته برای آن نظائر بسیار است.

31- و چگونه عمر کار مسلمین را به شوری می گذارد و می گوید: هر کس با امیری از غیر راه شوری بیعت کند، بیعتش و بیعت کسی که با او بیعت کرده ارزش ندارد و در معرض کشته شدن خواهد بود؟! «2»

32- مسلم در صحیحش کتاب فرائض جلد 2 صفحه 246 و احمد در مسندش جلد 1 صفحه 48 آورده اند که: عمر روزی در مقام سخنرانی گفت: «من خوابی دیدم و آن اینکه: گویا خروسی دو بار مرا نک گرفت، و من آن را کنایه از مرگم می دانم و بعضی به من می گویند که جانشینی برای خودم تعیین کنم در صورتی که هیچ‏گاه خداوند و کسی که پیامبرش را بر گزید، دینش را ضایع نخواهد کرد، و اگر مردم خلافت با شوری در میان این شش نفر از قومم خواهد بود …».
بیهقی در سننش جلد 8 صفحه 150 آن را آورده و گفته است: مسلم در صحیح از حدیث ابن ابی حروبه و دیگران آن را روایت کرده است.
حافظ ابن الدبیع نیز در «تیسیر الوصول» جلد 2 صفحه 49 آن را از مسلم نقل کرده است.

33- چه چیز مجوز عمر و دیگر از صحابه بوده که درباره خلافت ابو بکر بگویند: «که آن امر ناگهانی و شتابزده بوده، خداوند (مردم را) از شر آن باز دارد «1»- یا لغزشی همانند لغزش جاهلیت بوده «2»- و هرگاه کسی مانند آن را تکرار کند، باید او را کشت؟! «3»
چگونه این خلافت با آن همه از بشارات و خبرهای پی در پی در طول حیات رسول خدا و اعلام مکرر آن حضرت به اصحابش تا آخرین لحظه حیاتش امر ناگهانی و شتابزده و لغزش نامیده شده است؟!
و قطعا پیامبر اکرم با آن همه از نصوص، احتیاجی نمی دید که در تعیین خلافت ابو بکر وصیت نامه ای بنویسد و هیچ‏گاه انتظار نداشت که درباره آن کوچکترین اختلافی واقع شود!! و با اینحال چگونه عمر در آن بدی می دیده در صورتی که همه صحابه عدول بودند و خدا و مؤمنان جز خلافت او را نمی خواستند و خدا نمی پسندید که نسبت به خلافت او اختلاف کنند چنانکه حدیثش در سابق گذشت!!

34- چه چیز به عمر اجازه داد که به عبد الرحمن بن عوف پیشنهاد کند که خلیفه و ولی عهدش باشد و او در جواب بگوید: «آیا تو مرا به این کار، هنگامی که با تو مشورت کنم راهنمائی خواهی کرد؟» عمر در جواب گفت: نه بخدا قسم. آنگاه عبد الرحمن گفت: بنابراین راضی نخواهم بود که بعد از تو خلیفه مسلمین باشم!! «4»

35- چه چیز سبب شد که همه انصار بر خلاف این نصوص از بیعت کردن با ابو بکر خودداری کردند «1» و گفتند: جز با علی بیعت نمی کنیم یا اینکه گفتند:
از ما امیری و از شما هم امیری «2»، و چگونه طلحه و زبیر و مقداد و سلمان و عمار و ابو ذر و خالد بن سعید و جمعی از بزرگان مهاجران «3» از آن امتناع کرده و حاضر نشدند جز با علی بیعت کنند و لذا در خانه آن حضرت اجتماع نمودند، ولی دست سیاست وقت آنها را بزور از خانه بیرون کشید و به روی آنها داد می زد: بخدا قسم شما را می سوزانم یا آنکه برای بیعت کردند حاضر شوید؟!
چرا صحابی بزرگوار «سعد بن عباده» از بیعت با ابو بکر خودداری می کند و می گوید: «بخدا قسم اگر جن و انس با شما بیعت کنند من با شما بیعت نخواهم کرد تا نزد پروردگارم بروم و حسابم روشن شود» و تا آخر عمر هم به نمازشان حاضر نشد و در مجمعشان رفت و آمد نکرد و با آنها حج ننمود؟! «4» و عذر عباس عموی پیامبر اکرم و بنی هاشم چه بوده که از این بیعت تخلف کردند و از آن همه پیمانهای مؤکد صرفنظر نمودند؟!

36- و پیش از همه اینها امتناع امیر المؤمنین علیه السلام از این بیعت انتخابی و استدلال کوبنده آن حضرت علیه طرفداران آن می باشد که ابن قتیبه می گوید: «علی کرم اللّه وجهه را پیش ابو بکر بردند و او می گفت: «من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم» به او گفته شد: با ابو بکر بیعت کن، در جواب گفت: من در امر خلافت از شما سزاوارترم، از این رو با شما بیعت نمی کنم و این شمائید که می باید با من بیعت کنید، شما خلافت را از انصار گرفتید و در این کار احتجاج به قرابت با رسول خدا نمودید و از ما اهل بیت نیز، خلافت را غاصبانه می گیرید، آیا شما همان نیستید که خود را از انصار به خاطر آنکه محمد (ص) از شما است سزاوارتر دانستید، در نتیجه زمام امر را به شما سپردند و امارت را به شما تسلیم
کردند؟ پس من نیز بمانند احتجاجی که علیه انصار کردید، علیه شما احتجاج می کنم، ما چه در زمان حیات رسولخدا و چه بعد از وفاتش به او سزاوارترم، اگر ایمان دارید درباره ما انصاف و عدالت را رعایت کنید، وگرنه خود را برای کیفر این ستم آماده نمائید. عمر به او گفت: تو آزاد گذاشته نمی شوی مگر آنکه بیعت کنی، علی در جوابش گفت: شیری می دوشی که از آن برای تو نصیب است، و امروز در این راه کوشش می کنی که فردا از آن بهره مند گردی، سپس افزود: به خدا قسم ای عمر گفته ات را نمی پذیرم و با او (ابو بکر) بیعت نمی کنم.
آنگاه ابو بکر به او گفت: اگر بیعت نمی کنی مجبورت نمی کنم، پس ابو عبیده جراح گفت: پسر عمو! تو کم سنی و اینان پیران قومت هستند، تو تجربه و کاردانی آنان را نداری!! من ابو بکر را نسبت به این کار از تو نیرومندتر و شایسته تر می دانم، چه خوب که فعلا خلافت را به ایشان تفویض کنی، زیرا اگر زنده ماندی و عمری باقی بود، در آن وقت تو برای این کار ساخته شدی و از لحاظ فضل و دین و دانش و فهم و سابقه خانوادگی و دامادیت نسبت به رسول خدا شایسته آن خواهی بود!!
علی علیه السلام گفت: خدا را خدا را ای جمعیت مهاجران، سلطنت محمد (ص) در میان عربها را از خانه و درون اطاقش خارج نکرده به خانه و اطاقتان نبرید و خانواده اش را از حقشان محروم نکنید، به خدا قسم ای گروه مهاجران ما سزاوارترین مردم نسبت به آن هستیم، زیرا ما اهل بیت اوئیم و از همه شما شایسته تر به این کاریم، سوگند به خدا قرائت کننده کتاب خدا، فقیه در احکام دین، دانا به سنن رسول خدا، آگاه به امور مردم، باز دارنده آنان از کارهای زشت، برقرار کننده عدالت اجتماعی در میان آنان مائیم، از هوای نفس پیروی نکنید که از راه خدا باز خواهید ماند و از حق و حقیقت دورتر خواهید شد.
بشیر بن سعد انصاری گفت: «ای علی اگر انصار این سخن را پیش از بیعتشان با ابو بکر از شما شنیده بودند، هیچ گاه در بیعت کردن با تو کوتاهی نمی کردند»
ابن قتیبه می افزاید: علی علیه السلام شبها فاطمه دختر پیامبر گرامی اسلام را روی چهارپائی سوار میکرد و به در خانه انصار می برد و از آنها یاری می طلبید، ولی آنان می گفتند: ای دختر رسول خدا دیگر بیعت ما با این مرد (ابو بکر) تمام شده و اگر شوهر و پسر عمت پیش از او اقدام به این کار کرده بود، هیچ گاه ابو بکر را بر او مقدم نمی کردیم!
علی علیه السلام می فرمود: آیا شایسته بود که رسول خدا را در خانه اش بگذارم و دفنش نکنم و بروم با مردم درباره سلطنت و مقامش منازعه کنم؟! فاطمه سلام اللّه علیها می فرمود: ابو الحسن کاری که انجام داد شایسته مقام او بود، ولی دیگران کاری که انجام دادند خداوند حسابرس حق و مطالب آنها خواهد بود.
ابن قتیبه اضافه می کند که: ابو بکر در جستجوی کسانی که از بیعتش تخلف کرده و پیش علی رفته بودند پرداخت و عمر را پیش آنها فرستاد. عمر آنها را صدا زد که از خانه علی بیرون آئید، آنان از بیرون آمدن امتناع کردند، عمر هیزم خواست و گفت: قسم به آنکه جان عمر در دست اوست، بیرون آئید و گر نه خانه را با اهلش می سوزانم، به او گفتند: آخر ای ابا حفص! در این خانه فاطمه است، گفت اگر چه فاطمه هم باشد!
آنگاه آنان بیرون آمدند و همگی با ابو بکر بیعت کردند، مگر علی، زیرا او گمان کرده بود که گفته است: سوگند خوردم که از خانه خارج نشوم و عبا بر دوش نگذارم تا اینکه قرآن را جمع کنم.
آنگاه فاطمه علیها سلام دم درب خانه ایستاد و فرمود: مردمی بدتر از شما سراغ ندارم که جنازه رسول خدا را پیش ما گذاشتید و کارتان را تمام کردید و با ما مشورت نکردید و حق ما را به ما ندادید.
بعد از این عمر پیش ابو بکر رفت و به او گفت: چرا این متخلف از بیعت را جلب نمی کنی؟! ابو بکر به قنفذ (غلامش) گفت: برو علی را پیش من حاضر کن، او پیش علی رفت، علی به او گفت: چه حاجت داری؟ گفت: خلیفه رسول خدا ترا احضار می کند. علی گفت: زود بر رسول خدا دروغ بستید، او برگشت و جریان را به ابو بکر گفت، ابو بکر گریه مفصلی کرد، عمر دوباره گفت: این متخلف از بیعتت را مهلت مده، ابو بکر به قنفذ گفت: دوباره پیش علی برو و به او بگو که امیر المؤمنین می گوید پیش ما برای بیعت بیا، قنفذ پیش او رفت و جریان را گفت، علی با صدای بلند گفت: سبحان اللّه او چیزی را ادعا می کند که برایش نیست، قنفذ برگشت و جریان را گفت. ابو بکر گریه طولانی کرد، پس عمر برخاست و جمعی با او حرکت کردند تا به در خانه فاطمه رسیدند، در زدند وقتی که زهرا صدای آنها را شنید با صدای بلند گفت:
ای پدر. ای رسول خدا! (ببین) بعد از تو چه چیزها از پسر خطاب و قحافه به ما رسید؟! هنگامی که آنان صدا و گریه فاطمه را شنیدند، با گریه برگشتند و داشت دلهایشان پاره و جگرهایشان آتش می گرفت، عمر با جمعی ماندند علی را از خانه بیرون آوردند و پیش ابو بکر بردند و به او گفتند با او بیعت کن، علی گفت: اگر بیعت نکنم چه می شود؟ گفتند: در آن صورت بخدائی که جز او خدائی نیست گردنت را خواهیم زد! علی گفت: در آن صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را می کشید!! عمر گفت: اما بنده خدا آری اما برادر رسول خدا را نه «1» و در اینحا ابو بکر ساکت بود و حرفی نمی زد، عمر به او گفت: آیا به او فرمان نمی دهی که بیعت کند؟ او گفت: ما دامی که فاطمه در کنارش هست او را به چیزی که میل ندارد مجبور نمی کنم، آنگاه علی خود را به قبر رسول خدا رسانید و با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی: «مردم ضعیفم شمردند و نزدیک بود مرا بکشند» «2» (اعراف آیه 150)

37- چه چیز به ابو بکر و عمر و ابو عبیده جراح، اجازه داد که با اشاره مغیرة بن شعبة، برای عباس عموی پیامبر اکرم در امر خلافت نصیبی قرار دهند که برای او و فرزندانش باقی بماند؟!
ابن قتیبه در «الامامة و السیاسة» جلد 1 صفحه 15 می گوید: «مغیرة بن شعبه پیش ابو بکر رفت و به او گفت: آیا میل دارید با عباس ملاقات کنید و برای او در این کار نصیبی قرار دهید که برای او و فرزندانش باقی بماند، و اگر او با شما باشد، این خود حجتی علیه علی و بنی هاشم خواهد بود؟!
ابو بکر و عمر و ابو عبیده راه افتادند و به خانه عباس رضی اللّه عنه رفتند، ابو بکر حمد و ثنای خدا بجا آورد و سپس گفت: خداوند محمد (ص) را به عنوان پیامبر بر انگیخت و برای مؤمنان ولی و سرپرست قرارش داد و با جای دادنش در میان ما منتی بر ما نهاد تا آنکه او را از ما گرفت و کار مردم را به دست آنها سپرد، تا به طور اتفاق درباره مصالحشان بیاندیشند، آنان نیز مرا به عنوان زمامدار برگزیدند، و من نیز بحمد اللّه از سستی و سرگردانی و ترس، نمی هراسم، و توفیق تنها از ناحیه خدای بزرگ است، به او توکل دارم و به سوی او بر می گردم. همواره به من خبر می رسد که برخی بدخواهان زیر سپر علاقمندی به شما بر خلاف مصالح عمومی مسلمین، سم پاشی می کنند، بر حذر باشید از اینکه وسیله سوء استفاده دیگران قرار گیرید، یا با عموم مردم همعقیده و همصدا باشید و یا بدخواهان را از خود دور کنید، و چون شما عموی رسول خدا هستید، پیشتان آمدیم تا در این کار برای شما و فرزندانتان نصیبی قرار دهیم، و با اینکه مردم شما و یارانتان را می شناختند، در عین حال، زمام امر (خلافت) را به شما ندادند، علیهذا لازم است شما فرزندان عبد المطلب شمرده راه بروید و آرام باشید (سر و صدا نکنید) زیرا رسول خدا هم از ما و هم از شما است.
آنگاه عمر گفت: آری و اللّه، و دیگر اینکه: ما به این جهت پیشتان نیامدیم که به شما احتیاج داریم، خیر، چون بد داریم از ناحیه شما درباره آنچه که امت اسلام درباره آن اتفاق کرده اند، سم پاشی و مخالفت شود، در نتیجه برای شما و یارانتان گران تمام گردد، از این رو پیشتان آمده ایم حال خود می دانید.
عباس عموی پیغمبر، شروع به سخن کرد و حمد و سپاس خدای بجای آورد و گفت: چنانکه گفتید: خداوند محمد (ص) را پیامبر و برای مؤمنان ولی و سرپرست قرار داد و با جا دادنش در میان ما بر ما منت نهاد تا آنکه رسالتش بسر آمد آنگاه کار مردم را بدست آنها سپرد تا درباره سرنوشتشان تصمیم بگیرند، اما بر اساس حق نه از روی هوی و هوس، حال ای ابو بکر اگر خلافت را بخاطر انتساب به رسولخدا به چنگ آوردی قطعا حق ما را گرفتی و اگر وسیله مؤمنان آن را طلب کردی ما از آنها، و پیشاهنگ آنهائیم، و اگر این کار وسیله مؤمنین برای شما ضرورت یافته چگونه ممکن است چنین کاری با کراهت و عدم خواست ما ضرورت یابد، و اما آنچه که به ما بذل کردی اگر حق تو بوده ما را به آن نیازی نیست و اگر حق مؤمنین است تو درباره آن حقی نداری و نمی توانی آن را بما بدهی و اگر حق ماست از تو راضی نخواهیم بود که بعضی از آن را به ما بدهی و بعضی دیگر را ندهی.
و اما اینکه گفتی: رسول خدا از ما و شماست درست است، ولی ما از شاخه های درخت نبوتیم و شما همسایه های آن.

38- عذر کسانی که بر ابو بکر ایراد گرفتند که چرا عمر را جانشین خود قرار داده چیست؟!
عایشه می گوید: «هنگامی که حال پدرم بد شد، فلانی و فلانی پیش او آمدند و به او گفتند: ای خلیفه رسول خدا! فردا که پیش خدایت رفتی درباره خلیفه قرار دادن عمر چه خواهی گفت؟ عایشه می گوید: پدرم را نشاندیم او در جواب گفت: آیا مرا به خدا می ترسانید؟ به خدا خواهم گفت که: بهترین فرد صحابه را بر آنها امیر قرار دادم» «1».

39- چه چیز امیر المؤمنین علی علیه السلام را از بیعت با عثمان در روز شوری باز داشت بعد از آنکه عبد الرحمن بن عوف و همکارانش با او بیعت کردند و علی که ایستاده بود نشست و عبد الرحمن به او گفت: با او بیعت کن و گرنه گردنت را می زنم و در آن روز جز او کسی با خود شمشیر نداشت، گفته می شود که علی با حال غضب بیرون آمد، سپس اعضای شوری به او پیوستند و به او گفتند: بیعت کن وگرنه با تو خواهیم جنگید، علی ناگزیر به آنها پیوست و با عثمان بیعت کرد «1».
طبری در تاریخش جلد 5 صفحه 41 می گوید: مردم شروع کردند به بیعت کردن با عثمان، ولی علی سستی کرد، عبد الرحمن به او گفت: «هر کس نقض بیعت کند به ضرر خویش اقدام می کند و هر که به پیمانی که با خدا بسته وفا کند، خداوند پاداشی بزرگ به او خواهد داد» «2».
علی بعد از شنیدن این آیه قرآن، جمعیت را شکافت و با عثمان بیعت کرد ولی می گفت: خدعه است و چه خدعه ای؟! و در «الامامة و السیاسة» جلد 1 صفحه 25 آمده که عبد الرحمن گفته است: «ای علی! راهی برای خودت قرار مده که تنها شمشیر در آن حاکم باشد و بس
و در صحیح بخاری ج 1 صفحه 208 چنین آمده است: «نباید راهی (دیگر) برایت قرار داده شود».

امینی می گوید:
کشتن کسی که از بیعت در این مورد (شوری) خودداری کند به دستور عمر ابن خطاب بوده چنانکه طبری در تاریخش جلد 5 صفحه 5 آورده که عمر به «صهیب» دستور داد: تا سه روز با مردم نماز جماعت بخوان، علی و عثمان و زبیر و سعد و عبد الرحمن و طلحه را (اگر آمده باشد «3» در جائی گرد آر، و عبد اللّه بن عمر را نیز حاضر کن اما چیزی بر او نیست، خودت بالای سر آنها بایست، اگر پنج نفر آنهادرباره یکی متفق شدند و یکی امتناع کرد، گردنش را بزن، و اگر چهار نفر متفق شدند و دو نفر امتناع کردند گردن آن دو نفر را بزن، و اگر سه نفر درباره کسی و سه نفر دیگر درباره دیگری رأی دادند، باید عبد اللّه بن عمر را حکم قرار دهند و هر- طرفی را که او پسندید باید یک نفر را از میان خود انتخاب کنند و اگر به رأی عبد اللّه راضی نشدند، با آن گروهی که عبد الرحمن بن عوف با آنها است باشید و الباقی را اگر از رأی عامه اعراض کردند بکشید!» «1»
أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِیثِ تَعْجَبُونَ وَ تَضْحَکونَ وَ لا تَبْکونَ‏ «آیا از این سخن تعجب می- کنید و می خندید و گریه نمی کنید؟!» نجم آیه 59.

این غرض ورزیها و سر و صداها برای چیست؟!
این روایات (مربوط به خلافت که قبلا نقل شد) جز سر و صدای بی اساس و مغلطه کاری در برابر حقیقت مسلم و خلافت حقیقی امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السّلام که با نصوص صریح و صحیح، ثابت شده چیز دیگری نیست که پیامبر بزرگوار اسلام از نخستین روز بعثت تا هنگامی که به رحمت ایزدی پیوست به فرمان خدا مردم را بدان ترغیب می فرمود.
این احادیث دروغ، جز جنجال و آشوب در برابر حقیقتی که مردم درباره آن اختیاری ندارند، نخواهد بود که پیامبر اکرم در ابتدای دعوتش تصریح فرمود که امر خلافت به دست خدا است، به هر کس که بخواهد می دهد و این کار در آن روزی که رسول خدا به قبیله بنی عامر بن صعصعة پیشنهاد اسلام کرد، صورت گرفت آنگاه که سخنگوی آنان گفت: آیا حاضری اگر بدین تو در آئیم و خداوند ترا بر مخالفانت پیروز گرداند، ریاست و خلافت را بعد از خودت به ما برگزار کنی؟! رسول خدا فرمود: «خلافت در دست خدا است به هر کس که بخواهد می دهد» «1».
این روایات مجعول، جز زنجیر بلا و حلقه بدبختی نیست که امت اسلامی را به سوی گمراهی و بدبختی می کشاند و آنان را همواره در تاریکی جهل نگه میدارد و بسوی دره های سقوط و هلاکت سوق می دهد.
این روایات جز زاده انگیزه های نادرست و مقاصد شوم نیست که در عالم راستی و حقیقت و در بازار دانش و معرفت ارزش و اعتباری ندارند.
اینها جز ساخته دست‏های بهتان و دروغ نیست که انحراف از قانون عدالت و راه راست و دوری از فرمان امانت، آنها را پرداخته و پدید آورده است.
این روایات مجعول، جز رنگهای دروغ و وارونه جلوه دادن حقائق نیست که صفحات تاریخ بدان وسیله چنان زشت جلوه داده شده که هیچ دانشمند دین داری آن را نمی پسندد و هیچ تحصیل کرده آگاه به آن اعتماد نمی کند و هیچ سالک راه خدا آن را راه صحیح انتخاب نمی کند و هیچ طالب حق مقصودش را در آن جستجو نمی نماید.
اینها جز سر و صداها و عربده های تو خالی نیست که مطامع مادی و لذت‏های زودگذر زندگی آن را پدید آورده است. اینها جز گوشه ای از آتش فتنه های گمراه کننده و نمونه ای از لهیب خواهش‏های نفسانی نیست که نادان بیچاره را گول می زند و از رشد و تکامل بازش می دارد و او را در شناخت دینش چنان حیران و سرگردان می کند که ریشه های سعادتش را می سوزد.
اینها جز دروغ‏های شاخدار رائج نیست که برای انحراف امت اسلامی از راه های راستی و امانت و برانگیختنش بر دروغ بستن به خدا و پیامبر و امناء و ثقات امتش ساخته شده است.

حال، آیا انسان پژوهشگر برای نجاتش از این ورطه های تاریک، راهی می یابد؟ و آیا برای خلاص شدن از این زنجیرهائی که دست و پایش را بدون توجه بسته است، امیدی هست؟ و اصلا مدرک مورد اعتماد و محکمی که شایستگی آن را داشته باشد آدمی به آن مراجعه کرده و اعتماد نماید وجود دارد؟ و بر چه کتاب و سنتی سزاوار است کارش را موکول نماید؟ آیا کتاب‏ها مشحون به این دروغ‏هائی تصریح بر ساختگی بودن آنها شده نیست؟ آیا این صدها از هزاران احادیث دروغی نیست که در ضمن تألیفات و کتاب‏ها پراکنده است؟

آدمی وقتی که می بیند برخی از مؤلفین، آن احادیث دروغ را به شکلارسال مسلم تلقی کرده و برخی دیگر آنها را با اسناد دروغین جای صحیح، قالب می کنند، و برخی دیگر آنها را بدون آنکه توجه دهند که در متن و یا سندشان نواقصی هست نقل می کنند، راه بجائی نمی برد و نمی داند که چه کند؟

همه اینها درباره ردیف کردن فضائل (خلفاء) و یا اثبات ادعاهای بی اساس در مورد مذاهب بوده است.

آدمی وقتی که در برابر چنین مشکلاتی قرار گرفت از خود می پرسد که چه کند؟ با اینحال می بیند که ورای این نویسندگان آلوده و منحرف، دروغگوی قرن چهاردهم (قصیمی) قرار دارد که در کمال پر روئی ادعا می کند: «در میان رجال حدیث اهل سنت، کسی که متهم به کذب و حدیث سازی باشد، وجود ندارد

بنابراین گناه نادان بیچاره در نشناختن حقیقت چیست؟ و چه چیز می تواند سنت صحیح را از نا صحیح به او بشناساند؟ و چه دستی قادر است او را از ستم دروغ و تزویر خلاص کند؟ و آیا مصلحی پیدا می شود که در خود انگیزه دینی درستی بیابد و چنین انسان گرفتار و سرگردانی را از گمراهی نجات دهد؟!

آری «ما برای او در این الواح، از هر چیزی پندی نوشتیم و همه چیز را توضیح دادیم تا هر کس که هلاک می شود و یا زنده می ماند روی دلیل آشکار باشد، و ما برای آنها کتابی آوردیم که بر اساس علم تفصیلش دادیم تا برای مؤمنان هدایت و رحمت باشد، و به آنها حقائق آشکاری ارائه دادیم، و اختلاف آنها بعد از دانائی و به جهت ستمکاری خواهد بود که پروردگارت روز قیامت درباره آنچه که در آن اختلاف کرده اند حکم خواهد فرمود، بنابراین ترا بر آئین حق قرار دادیم، پس از آن پیروی کن و از هواهای کسانی که نمی دانند پیروی مکن، مبادا آنهائی که به آن ایمان ندارند و از هواهایشان پیروی کرده و سقوط نموده اند، ترا از پیروی آن باز دارند، درود بر کسی که از حق پیروی نماید» «1».

الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 567

متن عربی

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 567

غثیثة التزویر

هذه مأثورات القوم فی حجرهم الأساسیّ الذی علیه ابتنوا ما علّوه من هیکل الإفک، و ما شادوه و أشادوا بذکره من بنیّة الزور، و قد عرفت شهادة الأعلام بأنّها أساطیر موضوعة لا مقیل لها من الصحّة، و یساعد ذلک الاعتبار أنّ البرهنة الوحیدة عند القوم فی باب الخلافة هو الإجماع و الانتخاب فحسب، و لم تجد منهم أیّ شاذٍّ یعتمد على النصّ فیها، و تراهم بسطوا القول حول إبطال النصّ و تصحیح الاختیار و أحکامه، و قد یُعزى لدیهم إنکار النصّ إلى أمّة من الشیعة فضلًا عن جمهورهم؛ قال الباقلانیّ فی التمهید (ص 165): و علمنا بأنّ جمهور الأمّة و السواد الأعظم منها ینکر ذلک- النصّ- و یجحده و یبرأ من الدائن به، و رأینا أکثر القائلین بفضل علیّ علیه السلام من الزیدیّة و معتزلة البغدادیّین و غیرهم، ینکر النصّ علیه و یجحده مع تفضیله علیّا على غیره.

و قال الخضری فی المحاضرات «1» (ص 46): الأصل فی انتخاب الخلیفة رضا الأمّة، فمن ذلک یستمدّ قوّته، هکذا رأى المسلمون عند وفاة رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم، فقد انتخبوا أبا بکر الصدّیق اختیاراً منهم لا استناداً إلى نصٍّ أو أمرٍ من صاحب الشریعة صلى الله علیه و آله و سلم، و بعد أن انتخبوه بایعوه، و معنى ذلک عاهدوه على السمع و الطاعة فیما

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 568

فیه رضا اللَّه سبحانه، کما أنّه عاهدهم على العمل فیهم بأحکام الدین من کتاب اللَّه و سنّة رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم، و هذا التعاهد المتبادل بین الخلیفة و الأمّة هو معنى البیعة تشبیهاً له بفعل البائع و المشتری، فإنّهما کانا یتصافحان بالأیدی عند إجراء عقد البیع.

فمن هذه البیعة تکون قوّة الخلیفة الحقیقیّة، و کانوا یرون الوفاء بها من ألزم ما یوجبه الدین و تحتّمه الشریعة.

و قد سنّ أبو بکر رضى الله عنه طریقةً أخرى فی انتخاب الخلیفة، و هی أن یختار هو من یخلفه و یعاهده الجمهور على السمع و الطاعة، و قد وافق الجمهور الإسلامی على هذه الطریقة، و رأى أنّ هذا ممّا تجب الطاعة فیه و ذلک العمل هو ولایة العهد. انتهى.

فمن هنا یتجلّى أنّ تاریخ ولادة هذه المرویّات بعد انعقاد البیعة و استقرار الخلافة لمن تقمّصها، و لذلک لم ینبس أحد منهم یوم السقیفة و لا بعده بشی‏ء من ذلک على ما احتدم هنالک من الحوار و التنازع و الحجاج، و لیس ببدع أن لا یعرفها أحد قبل ولادتها؛ و إنّما العجب من أنّ البحّاثة و علماء الکلام من بعد ذلک التاریخ- إلّا الشذّاذ منهم- لم یأبهوا بها فی إثبات أصل الخلافة و إن لم یألوا جهداً فی التصعید و التصویب جهد مقدرتهم، و ما ذلک إلّا لأنّهم لم یعرفوا تلکم الموالید المزوّرة، نعم یوجد من المؤلّفین من یذکرها فی مقام سرد الفضائل تمویهاً على الحقّ.

و هناک أحادیث جمّة صحیحة- عند القوم- تضادّها و تکذّبها، مثل:

1- ما صحّ عن أبی بکر أنّه قال فی مرضه الذی توفّی فیه: وددت أنّی سألت رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم لمن هذا الأمر؟ فلا ینازعه أحد، و وددت أنّی کنت سألته هل للأنصار فی هذا الأمر نصیب «1»؟

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 569

فلو کان أبو بکر سمع النصّ على خلافته من رسول اللَّه، کما هو صریح بعض تلکم المنقولات، لما کان مجال لتمنّیه هذا إلّا أن یکون قد غلبه الوجع، أو أنّه کان هجراً من القول کما احتملوه فی حدیث الکتف و الدواة.

2- و ما أخرجه مالک عن عائشة قالت: لمّا احتضر أبو بکر رضى الله عنه دعا عمر فقال: إنّی مستخلفک على أصحاب رسول اللَّه یا عمر، و کتب إلى أُمراء الأجناد: ولّیتُ علیکم عمر، و لم آل نفسی و لا المسلمین إلّا خیراً «1».

فإن کان هناک نصٌّ على خلافة عمر، فما معنى نسبة أبی بکر الاستخلاف و التولیة إلى نفسه؟

3- و ما رواه عبد الرحمن بن عوف قال: دخلتُ یوماً على أبی بکر الصدّیق فی علّته التی مات فیها، فقلت له: أراک بارئاً یا خلیفة رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فقال: أما إنّی على ذلک لشدید الوجع، و لما لقیت منکم یا معشر المهاجرین أشدّ علیّ من و جعی، إنّی ولّیتُ أُمورکم خیرکم فی نفسی، فکلّکم وَرِم أنفه أن یکون له الأمر من دونه … إلى أن قال: فقلتُ: خفّض علیک یا خلیفة رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فإنّ هذا یهیضک «2» إلى ما بک، فو اللَّه ما زلتَ صالحاً مصلحاً، لا تأسى على شی‏ء فاتک من أمر الدنیا، و لقد تخلّیت بالأمر وحدک فما رأیت إلّا خیراً «3».

تورّم أنف الصحابة إمّا لاعترافهم بعدم النصّ و أنّ الخیرة قد عدتهم من غیر ما أولویّة فی المختار، أو: لاعتقادهم وجود النصّ، لکنّه لم یُعمل به بل أُعملت الأثرة و المحاباة فنقموا بأنّها قد عدتهم، و إمّا لاعتقادهم أنّ الأمر لا یکون إلّا باختیار الأمّة

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 570

فغاظهم التخلّف عنه، و إمّا لاعتقادهم وجود النصّ على علیّ أمیر المؤمنین علیه السلام خاصّة، فغضبوا له و أسخطهم أن یتقدّم علیه غیره، و إمّا لأنّهم رأوا أنّ الناس لا یعتمدون على النصّ، و لا یجری الانتخاب على أصوله، و أنّ الانتخاب الأوّل کان فلتةً بنصٍّ من عمر، و الاختیار الشخصیّ ما کان معهوداً، فإذا کان السائد وقتئذٍ الفوضویّة، فلکلّ أحد یرى لنفسه حنکة التقدّم أن یطمع فی الأمر، کما قال عبد الرحمن بن عوف فی حدیث أخرجه البلاذری فی الأنساب (5/20): یا قوم، أراکم تتشاحّون علیها و تؤخّرون إبرام هذا الأمر، أ فکلّکم- رحمکم اللَّه- یرجو أن یکون خلیفة؟

4- و ما أخرجه ابن قتیبة، فی حدیث یأتی کملًا من قول أبی یکر: إنّ اللَّه بعث محمداً صلى الله علیه و آله و سلم نبیّا، و للمؤمنین ولیّا، فمنّ اللَّه تعالى بمقامه بین أظهرنا حتى اختار له اللَّه ما عنده، فخلّى على الناس أمرهم لیختاروا لأنفسهم فی مصلحتهم متّفقین غیر مختلفین، فاختارونی علیهم والیاً، و لأمورهم راعیاً. الإمامة و السیاسة «1» (1/15).

5- و ما صحّ عن عمر أنّه قال: ثلاث لأن یکون رسول اللَّه بیّنهنّ أحبّ إلیّ من حمر النعم: الخلافة، الکلالة، الربا، و فی لفظ: أحبّ إلیّ من الدنیا و ما فیها.

6- و ما جاء عن عمر صحیحاً من قوله: لأن أکون سألت رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم عن ثلاث أحبّ إلیّ من حمر النعم: … و من الخلیفة بعده؟ الحدیث «2».

7- و ما صحّ عن عمر أنّه قال: إنّ اللَّه تعالى یحفظ دینه، و إنّی إن لا أستخلف، فإنّ رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم لم یستخلف، و إن أستخلف فإنّ أبا بکر رضى الله عنه قد استخلف. قال- عبد اللَّه بن عمر-: فو اللَّه ما هو إلّا أن ذکر رسول اللَّه و أبا بکر، فعلمت أنّه لا یعدل

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 571

برسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم أحداً، و أنّه غیر مستخلف «1».

8- و ما صحّ من أنّ عمر لمّا طُعن قیل له: لو استخلفت؟ فقال: أتحمّل أمرکم حیّا و میّتاً؟ إن أستخلف فقد استخلف من هو خیر منّی أبو بکر، و إن أترک فقد ترک من هو خیر منّی رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم. قال عبد اللَّه: فعلمت أنّه غیر مستخلف «2».

9- و ما أخرجه مالک من خطبة عمر: أیّها الناس إنّی لا أعلمکم من نفسی شیئاً تجهلونه، أنا عمر، و لم أحرص على أمرکم و لکن المتوفّى أوحى إلیّ بذلک، و اللَّه ألهمه ذلک، و لیس أجعل أمانتی إلى أحد لیس لها بأهل، و لکن أجعلها إلى من تکون رغبته فی التوقیر للمسلمین، أولئک هم أحقّ بهم ممّن سواهم. تیسیر الوصول «3» (2/48).

فشتّان بین هذه الخطبة و بین تلک المفتعلات، فإنّ عمر یرى خلافته وحیاً من أبی بکر لا وحیاً من اللَّه جاء به جبریل إلى النبیّ الأعظم، و صدع به صلى الله علیه و آله و سلم فی الملأ الدینیّ، و أذّن به بلال کما کان نصّ بعضها.

10- و ما أخرجه الطبری فی تاریخه «4» (5/33): إنّ عمر بن الخطّاب لمّا طُعن قیل له: یا أمیر المؤمنین، لو استخلفت؟ قال: من أستخلف؟ لو کان أبو عبیدة

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 572

ابن الجرّاح حیّا استخلفته، فإن سألنی ربّی قلت: سمعت نبیّک یقول: إنّه أمین هذه الأمّة، و لو کان سالم مولى أبی حذیفة حیّا استخلفته، فإن سألنی ربّی قلت: سمعت نبیّک یقول: إنّ سالماً شدید الحبّ للَّه. فقال له رجل: أدلّک علیه، عبد اللَّه بن عمر، فقال: قاتلک اللَّه و اللَّه ما أردت اللَّه بهذا، ویحک! کیف أستخلف رجلًا عجز عن طلاق امرأته؟ لا إرب لنا فی أُمورکم، ما حمدتها فأرغب فیها لأحد من أهل بیتی، إن کان خیراً فقد أصبنا منه، و إن کان شرّا فشرٌّ عنا إلى عمر، بحسب آل عمر أن یُحاسب منهم رجل واحد و یُسأل عن أمر أُمّة محمد، لقد جهدت نفسی و حرمت أهلی، و إن نجوت کفافاً لا وزر و لا أجر إنّی لسعید، و أنظر فإن استخلفت، فقد استخلف من هو خیر منّی، و إن أترک، فقد ترک من هو خیر منّی، و لن یضیّع اللَّه دینه.

فخرجوا، ثمّ راحوا فقالوا: یا أمیر المؤمنین، لو عهدت عهداً؟ فقال: قد کنت أجمعت بعد مقالتی لکم أن أنظر فأُولّی رجلًا أمرکم هو أحراکم أن یحملکم على الحقّ- و أشار إلى علیٍّ- و رهقتنی غشیة، فرأیت رجلًا دخل جنّة قد غرسها فجعل یقطف کلّ غضّة و یانعة فیضمّه إلیه و یصیّره تحته، فعلمت أنّ اللَّه غالب أمره، و مُتوفٍّ عمر، فما أُرید أن أتحمّلها حیّا و میّتاً، علیکم هؤلاء الرهط. الحدیث.

و ذکره ابن عبد ربّه فی العقد الفرید «1» (2/256).

لیتنی أدری و قومی کیف تطلب الصحابة من عمر الاستخلاف و تصفح عن تلکم النصوص الجمّة؟ و کیف یخالفها عمر و یرى أبا عبیدة و سالماً أهلًا للخلافة و یتمنى حیاتهما؟ ثمّ یجعلها شورى، ثم کیف یرى الحدیثین فی فضل الرجلین حجّةً لاستخلافهما، و لم یرَ ما ورد فی الکتاب و السنّة من أُلوف المناقب فی علیّ علیه السلام عذراً عند ربّه إن سُئِلَ عن استخلافه؟ و کیف لم یجد من نطق القرآن بعصمته، و نزلت فیه آیة التطهیر، و عدّه الکتاب نفس النبیّ الأقدس أهلًا للاستخلاف؟ و ما باله لم

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 573

یستخلف عبد اللَّه بن عمر لجهله بمسألة واحدة؟ و کان أکثر علماً من أبیه، و لم یکن عمر یرى الخلیفة إلّا خازنا و قاسماً غیر مفتقر إلى أیّ علم، کما صحّ عنه فی خطبة له من قوله:

أیّها الناس: من أراد أن یسأل عن القرآن فلیأتِ أُبیّ بن کعب، و من أراد أن یسأل عن الفرائض فلیأتِ زید بن ثابت، و من أراد أن یسأل عن الفقه فلیأتِ معاذ ابن جبل، و من أراد أن یسأل عن المال فلیأتنی، فإنّ اللَّه جعلنی خازناً و قاسماً «1».

11- و ما عن ابن عمر أنّه قال لعمر: إنّ الناس یتحدّثون أنّک غیر مستخلف، و لو کان لک راعی إبل أو راعی غنم ثمّ جاء و ترک رعیّته رأیت أن قد فرّط، و رعیة الناس أشدّ من رعیة الإبل و الغنم، ما ذا تقول للَّه عزّ و جلّ إذا لقیته و لم تستخلف على عباده؟

قال: فأصابه کآبة، ثمّ نکس رأسه طویلًا، ثمّ رفع رأسه و قال: إنّ اللَّه تعالى حافظ الدین، و أیّ ذلک أفعل فقد سُنّ لی. إن لم استخلف فإنّ رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم لم یستخلف، و إن أستخلف فقد استخلف أبو بکر. قال عبد اللَّه: فعرفت أنّه غیر مستخلف.

أخرجه أبو نعیم فی الحلیة (1/44)، و ابن السمّان فی الموافقة کما فی الریاض النضرة «2» (2/74)، و أخرجه مسلم فی الصحیح «3» عن إسحاق بن إبراهیم و غیره عن عبد الرزّاق، و البخاری من وجه آخر عن معمر کما فی سنن البیهقی (8/149)، و فی لفظة: قلتُ له: إنّی سمعتُ الناس یقولون مقالةً فآلیت أن أقولها لک، زعموا أنّک غیر مستخلف، و قد علمت أنّه لو کان لک راعی غنم فجاءک و قد ترک رعایته رأیت أن

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 574

قد ضیّع، فرعایة الناس أشدّ. قال: فوافقه قولی، فأطرق ملیّا، ثمّ رفع رأسه فقال: إنّ اللَّه یحفظ دینه و إن لا أستخلف، فإنّ رسول اللَّه لم یستخلف، و إن أستخلف فإنّ أبا بکر قد استخلف. الحدیث. و بهذا اللفظ ذکره ابن الجوزی فی سیرة عمر «1» (ص 190).

12- و ما أخرجه أبو زرعة فی کتاب العلل، عن ابن عمر قال: لمّا طُعن عمر قلت: یا أمیر المؤمنین لو اجتهدت بنفسک و أمّرت علیهم رجلًا؟ قال: أقعدونی، قال عبد اللَّه: فتمنّیت لو أنّ بینی و بینه عرض المدینة فرقاً منه حین قال: أقعدونی، ثمّ قال: و الذی نفسی بیده لأردّنها إلى الذی دفعها إلیّ أوّل مرّة. الریاض النضرة «2» (2/74).

13- و ما روى ابن قتیبة فی الإمامة و السیاسة «3» (ص 22) من أنّ عمر لمّا أحسّ بالموت، قال لابنه عبد اللَّه: اذهب إلى عائشة و أقرئها منّی السلام و استأذنها أن أقبر فی بیتها مع رسول اللَّه و مع أبی بکر، فأتاها عبد اللَّه فأعلمها، فقالت: نعم و کرامة، ثمّ قالت: یا بُنیّ أبلغ عمر سلامی و قل له: لا تدع أُمة محمد بلا راعٍ، استخلف علیهم و لا تدعهم بعدک هملًا، فإنّی أخشى علیهم الفتنة؛ فأتى عبد اللَّه فأعلمه، فقال: و من تأمرنی أن أستخلف؟ لو أدرکت أبا عبیدة بن الجرّاح باقیاً استخلفته و ولّیته، فإذا قدمت على ربّی فسألنی و قال لی: من ولّیت على أمّة محمد؟ قلت: أی ربّ، سمعت عبدک و نبیّک یقول: لکلّ أمّة أمین و أمین هذه الأمّة أبو عبیدة ابن الجرّاح؛ و لو أدرکت معاذ بن جبل استخلفته، فإذا قدمت على ربّی فسألنی: من ولّیت على أمّة محمد؟ قلت: أی ربّ، سمعت عبدک و نبیّک یقول: إنّ معاذ بن جبل یأتی بین یدی العلماء یوم القیامة، و لو أدرکت خالد بن الولید لولّیته، فإذا قدمت

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 575

على ربّی فسألنی: من ولّیت على أمّة محمد؟ قلت: أی ربّ سمعت عبدک و نبیّک یقول: خالد بن الولید سیف من سیوف اللَّه سلّه على المشرکین. و لکنّی سأستخلف النفر الذی توفّی رسول اللَّه و هو عنهم راض. الحدیث. و ذکر فی أعلام النساء «1» (2/876).

قال الأمینی: لیت عمر بن الخطّاب کان على ذکر ممّا سمعه من رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فی علیٍّ أمیر المؤمنین، و لو حدیثاً واحداً ممّا أخرجه عنه الحفّاظ، فکان یستخلفه و یراه عذراً عند ربّه حینما سأله عمّن ولّاه على أمّة محمد، و لعلّه کان یکفیه ذکر ما أجمعت الأمّة الإسلامیّة علیه من

قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «إنّی مخلّف فیکم الثقلین- أوتارک فیکم خلیفتین- إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا أبدا: کتاب اللَّه و عترتی أهل بیتی لن یفترقا حتى یردا علیّ الحوض» و «علیٌّ سیّد العترة».

ألیس عمر هو راوی ما جاء فی الصحاح و المسانید من طریقه فی علیٍّ علیه السلام من

قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «علیّ منّی بمنزلة هارون من موسى، إلّا أنّه لا نبیّ بعدی»؟

و قوله صلى الله علیه و آله و سلم یوم خیبر: «لأُعطینّ الرایة غداً رجلا یحبّ اللَّه و رسوله، و یحبّه اللَّه و رسوله»؟

و قوله صلى الله علیه و آله و سلم یوم غدیر خمّ: «من کنت مولاه فعلیّ مولاه، اللّهمّ والِ من والاه، و عادِ من عاداه»؟

و قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «ما اکتسب مکتسب مثل فضل علیّ، یهدی صاحبه إلى الهدى، و یردُّ عن الردى»؟

و قوله صلى الله علیه و آله و سلم: «لو أنّ السموات السبع و الأرضین السبع وُضعت فی کفّة، و وضع إیمان علیٍّ فی کفّةٍ لرجح إیمان علیّ» «2»؟

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 576

أ لم تکن آی المباهلة، و التطهیر، و الولایة، إلى أمثالها الکثیر الطیّب النازل فی الثناء على سیّد العترة، تساوی عند عمر تلکم الموضوعات المختلقة فی أولئک الذین تمنّى حیاتهم؟!

و الخطب الفظیع أنّ عمر کان یرى مثل سالم بن معقل- أحد الموالی، مولى بنی حذیفة و کان من عجم الفرس- أهلًا للخلافة و صاحبها الوحید، و یتمنّى حیاته لمّا طُعن بقوله: لو کان سالم حیّا ما جعلتها شورى«1».

هلّا عزیز على رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم أن لا یُعادل صنوه أمیر المؤمنین حتى الموالی و العبید من أُمّته، بعد تلکم النصوص الواردة فیه کتاباً و سنّة؟ أ لم یکن عمر نفسه محتجّا یوم السقیفة على الأنصار

بقول النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم: «الأئمّة من قریش»؟ فلما ذا نسیه؟ و کیف یرى لمولى بنی حذیفة قسطاً من الخلافة؟

أ لم یکن عمر هو الذی ألحّ على أبی بکر فی خالد بن الولید أن یعزله و یرجمه و یقتله لمّا قتل مالک بن نویرة، و نزا على حلیلته، و قتل أصحابه المسلمین، و فرّق شمله، و أباد قومه، و نهب أمواله؟ أنسی قوله لأبی بکر: إنّ فی سیف خالد رهقاً؟ أم قوله فیه: عدوّ اللَّه عدا على امرئٍ مسلمٍ فقتله ثمّ نزا على امرأته؟ أم قوله لخالد: قتلت امرأً مسلماً ثمّ نزوت على امرأته، و اللَّه لأرجمنّک بأحجارک؟

نعم؛ السیاسة الشاذّة عن مناهج الصلاح تتحف صاحبها کلّ حین لساناً و منطقاً یختصّان به، و هذه الخواطر و الآراء و الأمانی و اللهجة المُلَهوجة، هی نتاج السیاسة المحضة تضادّ نداء کتاب اللَّه، و نداء الصادع الکریم، و هی التی جرّت الشقاء و الشقاق على أمّة محمد صلى الله علیه و آله و سلم حتى الیوم.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 577

14- و ما أخرجه البلاذری فی أنساب الأشراف (5/16)، عن ابن عبّاس قال: قال عمر: لا أدری ما أصنع بأمّة محمد- و ذلک قبل أن یُطعن- فقلت: و لِم تهتمّ و أنت تجد من تستخلفه علیهم؟ قال: أصاحبکم- یعنی علیّا-؟ قلت: نعم، هو أهل لها، فی قرابته برسول اللَّه، و صهره و سابقته و بلائه، فقال عمر: إنّ فیه بطالة و فکاهة.

قلت: فأین أنت عن طلحة؟ قال: فأین الزهو و النخوة؟

قلت: عبد الرحمن بن عوف؟ قال: هو رجل صالح على ضعف.

قلت: فسعد؟ قال: ذاک صاحب مقنت و قتال، لا یقوم بقریة لو حُمّل أمرها.

قلت: فالزبیر؟ قال: لَقیس مؤمن الرضا کافر الغضب شحیح، إنّ هذا الأمر لا یصلح إلّا لقویٍّ فی غیر عنف، رفیق فی غیر ضعف، جوادٍ فی غیر سرف.

قلت: فأین أنت عن عثمان؟ قال: لو ولیها لحمل بنی أبی معیط على رقاب الناس و لو فعلها لقتلوه.

15-و ما صحّ عن علیّ- أمیر المؤمنین- من أنّه خطب یوم الجمل فقال: أمّا بعد: فإنّ هذه الإمارة لم یعهد إلینا رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فیها عهداً یُتبع أثره، و لکن رأیناها تلقاء أنفسنا؛ استخلف أبو بکر فأقام و استقام، ثمّ استخلف عمر فأقام و استقام، ثمّ ضرب الدهر بجرانه.

أخرجه «1» الحاکم فی المستدرک (3/104)، و ابن کثیر فی تاریخه (5/250)، و ابن حجر فی الصواعق، نقلًا عن أحمد.

16-و ما صحّ عن أبی وائل قال: قیل لعلیّ بن أبی طالب رضى الله عنه:

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 578

ألا تستخلف علینا؟ قال: ما استخلف رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فأستخلف، و لکن إن یُرِد اللَّه بالناس خیراً فسیجمعهم بعدی على خیرهم، کما جمعهم بعد نبیّهم على خیرهم.

أخرجه «1» الحاکم فی المستدرک (3/79) و صحّحه هو و الذهبی، و أخرجه البیهقی فی سننه (8/149)، و ابن کثیر فی تاریخه (5/251) و قال: إسناد جیّد، و ذکره ابن حجر فی الصواعق (ص 27) عن البزّار

و قال: رجاله رجال الصحیح.

17-و ما أخرجه أحمد «2» عن عبد اللَّه بن سبع فی حدیث، قالوا لعلیّ:

إن کنت علمت ذلک- یعنی القتل- فاستخلف إذاً؟ قال: لا، أکِلکم إلى ما وکلکم رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم «3». و أخرجه البیهقی «4» بلفظ: أترککم کما ترککم رسول اللَّه. البدایة و النهایة «5» (6/219)، و بهذا اللفظ ذکره ابن حجر فی الصواعق «6» (ص 27)، و قال: أخرجه جمع کالبزّار بسند حسن، و الإمام أحمد و غیرهما بسند قویّ، کما قاله الذهبی «7»

18- و ما صحّ عن عائشة قالت: لو کان رسول اللَّه مستخلفاً لاستخلف أبا بکر و عمر. أخرجه مسلم فی صحیحه «8» کما فی الریاض «9» (1/26)، و الحاکم فی المستدرک «10» (3/78).

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 579

19-و ما ورد فی احتجاج أُمّ سلمة على عائشة من قولها: کنت أنا و أنت مع رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فی سفر له، و کان علیّ یتعاهد نعلی رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فیخصفهما، و یتعاهد أثوابه فیغسلها، فنقبت له نعلٌ فأخذها یومئذٍ یخصفها، و قعد فی ظلّ شجرة، و جاء أبوک و معه عمر فاستأذنا علیه، فقمنا إلى الحجاب، و دخلا یحادثانه فیما أرادا، ثمّ قالا: یا رسول اللَّه إنّا لا ندری قدر ما تصحبنا فلو أعلمتنا من یستخلف علینا لیکون لنا بعدک مفزعاً، فقال لهما: «أما إنّی قد أرى مکانه، و لو فعلت لتفرّقتم عنه کما تفرّقت بنو إسرائیل عن هارون بن عمران»، فسکتا ثمّ خرجا، فلمّا خرجنا إلى رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم قلت له- و کنتِ أجرأ علیه منّا-: من کنت یا رسول اللَّه مستخلفاً علیهم؟ فقال: «خاصف النعل». فنزلنا فلم نر أحداً إلّا علیّا، فقلت: یا رسول اللَّه: ما أرى إلّا علیّا، فقال: «هو ذاک». فقالت عائشة: نعم أذکر ذلک. أعلام النساء «1» (2/789).

20- و ما روی من خطبة لعائشة خطبتها بالبصرة: أیّها الناس، و اللَّه ما بلغ ذنب عثمان أن یُستحلّ دمه، و لقد قتل مظلوماً، غضبنا لکم من السوط و العصا و لا نغضب لعثمان من القتل؟ و إنّ من الرأی أن تنظروا إلى قتلة عثمان فیقتلوا به، ثمّ یردّ هذا الأمر شورى على ما جعله عمر بن الخطّاب. فمن قائلٍ یقول: صدقتِ. و آخر یقول: کذبتِ، فلم یبرح الناس یقولون ذلک حتى ضرب بعضهم وجوه بعض.

قال الأمینی: کضرب هذه الأحادیث بعضها وجوه بعض. أعلام النساء «2» (2/796).

21- و ما عن حذیفة رضى الله عنه قال: قالوا: یا رسول اللَّه لو استخلفت علینا. قال: إن أستخلف علیکم خلیفة فتعصوه ینزل بکم العذاب. قالوا: لو استخلفت علینا

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 580

أبا بکر؟ قال: إن أستخلفه علیکم تجدوه قویّا فی أمر اللَّه ضعیفاً فی جسده. قالوا: لو استخلفت علینا عمر؟ قال: إن أستخلفه علیکم تجدوه قویاً أمیناً لا تأخذه فی اللَّه لومة لائم. قالوا: لو استخلفت علینا علیّا؟ قال: إنّکم لا تفعلوا «1» و إن تفعلوا تجدوه هادیاً مهدیّا یسلک بکم الطریق المستقیم. أخرجه الحاکم فی المستدرک «2» (3/70)، و أبو نعیم فی حلیة الأولیاء (1/64) و لیس فیه استخلاف أبی بکر و عمر، و منه یظهر تحریف ید الأمانة الحدیث.

22-و ما روی عن ابن عبّاس قال: قالوا للنبیّ صلى الله علیه و آله و سلم: یا رسول اللَّه، استخلف علینا بعدک رجلًا نعرفه و نُنهی إلیه أمرنا، فإنّا لا ندری ما یکون بعدک. فقال: إن استعملت علیکم رجلًا فأمرکم بطاعة اللَّه فعصیتموه کان معصیته معصیتی و معصیتی معصیة اللَّه عزّ و جلّ، و إن أمرکم بمعصیة اللَّه فأطعتموه، کانت لکم الحجّة علیّ یوم القیامة، و لکن أکلکم إلى اللَّه عزّ و جلّ. أخرجه الخطیب البغدادی فی تاریخه (13/160).

23- ثمّ إن صحّت تلکم النصوص و کانت الخلافة عهداً من اللَّه سبحانه، و جاء به جبریل و ارتجّت دونه السموات، و هتفت به الملائکة، و صدع به النبیّ الکریم، و أبى اللَّه و رسوله و المؤمنون إلّا أبا بکر، فما المبرّر له ممّا صحّ عنه فی صحیح البخاری «3» فی باب فضل أبی بکر من قوله یوم السقیفة- مخاطباً الحضور-: فبایعوا عمر بن الخطّاب أو أبا عبیدة الجرّاح؟ و فی تاریخ الطبری «4»: (3/209): قال أبو بکر: هذا عمر و هذا أبو عبیدة، فأیّهما شئتم فبایعوا.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 581

و فی (ص 201) «1»، و مسند أحمد «2» (1/56): إنّی قد رضیت لکم أحد هذین الرجلین، فأیّهما شئتم: عمر أو أبا عبیدة.

و فی الإمامة و السیاسة «3» (1/7): إنّما أدعوکم إلى أبی عبیدة أو عمر، و کلاهما قد رضیت لکم و لهذا الأمر، و کلاهما له أهل. و فی (ص 10) قال: إنّی ناصح لکم فی أحد الرجلین: أبی عبیدة بن الجراح أو عمر، فبایعوا من شئتم منهما.

قال الأمینی: بخٍ بخٍ، حسب النبیّ الأعظم مجداً و شرفاً، و الإسلام عزّا و منعةً، و المسلمین فخراً و کرامة، استخلاف مثل أبی عبیدة الجرّاح و لم یکن إلّا حفّاراً مکیاً یحفرُ القبور بالمدینة، و کان فیها حفّاران لیس إلّا و هما أبو عبیدة و أبو طلحة، فما أسعد حظّ هذه الأمّة أن یکون فی حفّاری قبورها من یشغل منصّة النبی صلى الله علیه و آله و سلم بعده، و یسدّ ذلک الفراغ، و یکون هو مرجع العالم فی أمر الدین و الدنیا، و أیّ وازعٍ یمنع أبا عبیدة من أن یکون خلیفةً لائتمانه؟ بعد ما کاد معاویة بن أبی سفیان أن یکون نبیّا و یُبعث لائتمانه و علمه، کما مرّ فی (ص 308).

غیر أنّی لست أدری ما کانت الحالة یوم ذاک فی السموات عند إیهاب أبی بکر الخلافة الإسلامیّة لأبی عبیدة؟ و هی کانت ترتجّ و الملائکة تهتف، و اللَّه یأبى إلّا أبا بکر مهما سألها النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم لعلیّ علیه السلام، و قد أنزله منزلة نفسه نصّا من اللَّه العزیز. نعم؛ کان حقّا على السموات أن یتفطّرن منه و تنشقّ الأرض و تخرّ الجبال هدّا.

24- و ما الذی جوّز لأبی بکر قوله لعمر- بعد قوله له: أبسط یدک یا أبا بکر فلأُبایعک-: بل أنت یا عمر فأنت أقوى لها منّی؟ و کان کلّ واحد منهما یرید

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 582

صاحبه یفتح یده یضرب علیها، ففتح عمر ید أبی بکر، و قال: إنّ لک قوّتی مع قوّتک «1».

25- و کیف کان یرى أبو بکر الأمر للمهاجرین و یجعل للأنصار الوزارة، و یقول: منّا الأمراء و منکم الوزراء؟ تاریخ الطبری «2» (3/199، 208)، الریاض «3» (2/162، 163).

26- و ما الذی سوّغ لأبی بکر قوله: إنّی ولیتُ هذا الأمر و أنا له کاره، و اللَّه لوددت أنّ بعضکم کفانیه. صفة الصفوة «4» (1/99).

کیف کان یکره أمراً جعله اللَّه له، و جاء به جبریل، و أخبر به النبیّ الطاهر؟ ثمّ کیف کان یودّ أن یکفیه غیره؟ و قد حیل بین النبیّ و بین أمله مهما سأله اللَّه لعلیّ، و لم یجعل اللَّه لمشیئة نبیّه فی الأمر قیمة، و أبى إلّا أبا بکر.

27- و ما المسوّغ لأبی بکر فی استقالته الخلافة من الناس، و قوله مرّة بعد أخرى: أقیلونی أقیلونی لست بخیرکم «5»، و قوله: لا حاجة لی فی بیعتکم أقیلونی بیعتی «6». فکیف کان یرى للناس فی إقالته اختیاراً، و لردّه ما شاء اللَّه و عهده لنبیّه مساغاً؟

28- و ما کان وجه احتجابه عن الناس ثلاثاً، یشرف علیهم کلّ یوم یقول:

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 583

أقلتکم بیعتی فبایعوا من شئتم «1»؟ أو یخیّر الناس سبعة أیّام؟ کیف کان یرى لنفسه خیاراً فی حلّ عقد بیعته عن رقاب الناس و إقالتهم، و قد أبى اللَّه و المؤمنون إلّا إیّاه؟ ثمّ کیف یکل أمر الأمّة إلى مشیئتها و قد رُدّت مشیئة النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم فی ذلک؟ و وقع فی السموات ما وقع یوم أعرب صلى الله علیه و آله و سلم عن أُمنیّته.

29- و ما کان عذره فی قوله من خطبة له: أیّها الناس هذا علیّ بن أبی طالب لا بیعة لی فی عنقه و هو بالخیار من أمره، ألا و أنتم بالخیار جمیعاً فی بیعتکم، فإن رأیتم لها غیری فأنا أوّل من یبایعه. السیرة الحلبیة «2» (3/389).

لعلّ الحریة فی الرأی حول البیعة حدثت بعد ما وقع دونها ما وقع فی السموات و الأرض؛ بعد ما هرول عمر بین یدی أبی بکر و نبر «3» حتى أزبد شدقاه؛ بعد ما قیل لحباب بن المنذر البدوی مخالف تلک البیعة: إذن یقتلک اللَّه؛ بعد ما حُطّم أنف الحباب و ضُرب یده؛ بعد ما نودی على سعد أمیر الخزرج: اقتلوه قتله اللَّه إنّه منافق؛ بعد ما أخذ قیس بن سعد لحیة عمر قائلًا: و اللَّه لو حصصت منه شعرة ما رجعت و فی فیک واضحة؛ بعد ما قال الزبیر و قد سلّ سیفه: لا أغمده حتى یُبایَع علیّ؛ بعد ما قال عمر: علیکم الکلب- یعنی الزبیر- فأخذ السیف من یده و ضُرب به على الحجر؛ بعد ما دافعوا مقداداً فی صدره؛ بعد التهاجم على دار النبوّة و کشف بیت فاطمة و إخراج من کان فیه للبیعة عنوةً؛ بعد ما أقبل عمر بقبس من نار إلى دار فاطمة، بعد ما قال عمر: لتخرجنّ إلى البیعة أو لأحرقنّها على من فیها؛ بعد ما خرجت بضعة المصطفى عن خدرها و هی تبکی و تنادی بأعلى صوتها:

 «یا أبتِ یا رسول اللَّه ما ذا لقینا بعدک من ابن الخطّاب و ابن أبی قحافة»

بعد ما قادوا علیّا علیه السلام إلى البیعة کما یُقاد

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 584

الجمل المخشوش؛ بعد ما قیل له: بایع و إلّا تُقتل؛ بعد ما لاذ بقبر أخیه المصطفى صلى الله علیه و آله و سلم باکیاً قائلًا:

 «یا ابن امّ إنّ القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی»

بعد .. بعد .. إلى مائة بعد «1».

و لعلّ تلک الشدّة فی إباءة اللَّه و ملائکته و المؤمنین خلافة أیّ أحد إلّا أبا بکر، کانت مکذوبة على اللَّه و على رسوله و المؤمنین، أو کانت صحیحة غیر أنّها مقیّدة بإرادة أبی بکر نفسه و مشیئته؛ لاها اللَّه کانت مکذوبةً لیس إلّا.

30- و ما المجوّز لعمر قوله لأبی عبیدة الجرّاح لمّا قبض رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم:

ابسط یدک فلأُبایعک فأنت أمین هذه الأمّة على لسان رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم، فقال أبو عبیدة لعمر: ما رأیت لک فَهّة «2» مثلها منذ أسلمت، أتبایعنی و فیکم الصدّیق و ثانی اثنین؟

مسند أحمد (1/35)، طبقات ابن سعد (3/128)، نهایة ابن الأثیر (3/247)، صفة الصفوة (1/97)، السیرة الحلبیّة (3/386)، الصواعق (ص 7) «3».

فما الذی دعاه إلى ذلک الخلاف الفاحش على تلکم النصوص؟ و ما کان ذلک الاستبداد بالرأی تجاه النصّ المؤکّد من اللَّه العزیز؟ نعم. و کم له من نظیر!

31- و کیف کان عمر یرى الأمر شورى بین المسلمین، و یقول: من بایع أمیراً من غیر مشورة المسلمین فلا بیعة له، و لا بیعة للذی بایعه تغرّة أن یقتلا؟

مسند أحمد (1/56)، تاریخ ابن کثیر (5/246) «4».

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 585

32- و أخرج «1» مسلم فی صحیحه فی کتاب الفرائض (2/3)، و أحمد فی مسنده (1/48)، عن عمر أنّه قام خطیباً فقال: إنّی رأیت رؤیا کأنّ دیکاً نقرنی نقرتین، و لا أرى ذلک إلّا لحضور أجلی، و إنّ ناساً یأمروننی أن أستخلف، و إنّ اللَّه عزّ و جلّ لم یکن لیضیّع خلافته و دینه، و لا الذی بعث به نبیّه صلى الله علیه و آله و سلم فإن عجل بی أمر، فالخلافة شورى فی هؤلاء الرهط الستة. الحدیث.

و أخرجه البیهقی فی سننه (8/150) فقال: أخرجه مسلم فی الصحیح من حدیث بن أبی عروبة و غیره. و حکاه عن مسلم الحافظ ابن الدیبع فى تیسیر الوصول «2» (2/49).

33- و ما الذی أباح لعمر أو لغیره من الصحابة قولهم فی خلافة أبی بکر: إنّها کانت فلتة وقى اللَّه شرّها «3»، أو: فلتة کفلتات الجاهلیّة «4»، فمن عاد إلى مثلها فاقتلوه «5»؟ کیف تسمّى تلک الخلافة فلتةً بعد تلکم البشارات و الإنباءات المتواصلة طیلة حیاة النبیّ الأعظم صلى الله علیه و آله و سلم، و بعد إعلامه أصحابه بها مرّةً بعد أخرى إلى أن لفظ

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 586

نفسه الأخیر؟ و کان صلى الله علیه و آله و سلم- بنصٍّ من تلکم الروایات- لم یرَ فیها حاجة إلى وصیّة بکتاب، و لم یترقّب فیها خلاف أیّ أحد على أبی بکر؛ و کیف یُرى فیها الشرّ و الحالة هذه؟ و الصحابة کلّهم عدول، و أبى اللَّه و المؤمنون إلّا أبا بکر، و أبى اللَّه أن یختلف علیه، کما مرّ حدیثه.

34- و ما الذی سوّغ لعمر عرضه على عبد الرحمن بن عوف أن یستخلفه و یجعله ولیّ عهده، فقال عبد الرحمن: أ تشیر علیّ بذلک إذا استشرتک؟ فقال: لا و اللَّه. فقال عبد الرحمن: إذاً لا أرضى أن أکون خلیفة بعدک. الفتوحات الإسلامیة «1» (2/427).

35- و ما بال الأنصار بأسرها قد تخلّفت عن البیعة «2» و اجتمعت على خلاف ما فی تلکم النصوص، و أبت بیعة أبی بکر و قالت: لا نبایع إلّا علیّا، أو قالت: منّا أمیر و منکم أمیر «3»؟ و کیف تقاعس عنها طلحة، و الزبیر، و المقداد، و سلمان، و عمّار، و أبو ذر، و خالد بن سعید، و رجال من المهاجرین «4» و أبوا إلّا علیّا، و اجتمعوا فی داره علیه السلام و أخرجتهم ید السیاسة الوقتیة إلى البیعة عنوةً، و نودی علیهم: و اللَّه لأحرقنّ علیکم أو لتخرجنّ إلى البیعة؟ و ما شأن الصحابی العظیم سعد بن عبادة یأنف من بیعة أبی بکر و یقول: ایم اللَّه لو أنّ الجنّ اجتمعت لکم مع الإنس ما بایعتکم حتى أُعرَض على ربّی و أعلم ما حسابی؟ و کان لا یصلّی بصلاتهم، و لا یُجمِع معهم، و یحجّ و لا یفیض معهم بإفاضتهم. تاریخ الطبری «5» (3/198، 200، 207، 210).

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 587

و ما عذر العبّاس- عمّ النبیّ الطاهر- و بنی هاشم فی تخلّفهم عن تلک البیعة، و الصفح عن تلکم العهود المؤکّدة؟

36- و قبل هذه کلّها إباءة علیّ أمیر المؤمنین تلک البیعة الانتخابیة، و حجاجه المفحم على أهلها،

قال ابن قتیبة: ثمّ إنّ علیّا- کرّم اللَّه وجهه- أُتی به إلى أبی بکر و هو یقول: أنا عبد اللَّه، أخو رسول اللَّه. فقیل له: بایع أبا بکر، فقال: أنا أحقّ بهذا الأمر منکم، لا أُبایعکم و أنتم أولى بالبیعة لی، أخذتم هذا الأمر من الأنصار و احتججتم علیهم بالقرابة من النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم و تأخذونه منّا أهل البیت غصباً، أ لستم زعمتم للأنصار أنّکم أولى بهذا الأمر منهم لما کان محمد منکم؟! فأعطوکم المقادة و سلّموا إلیکم الإمارة، و أنا أحتجّ علیکم بمثل ما احتججتم على الأنصار، نحن أولى برسول اللَّه حیّا و میّتاً، فأنصفونا إن کنتم تؤمنون، و إلّا فبوءُوا بالظلم و أنتم تعلمون.

فقال له عمر: إنّک لست متروکاً حتى تبایع، فقال له علیّ: احلب حلباً لک شطره، و شدّ له الیوم یمدده علیک غداً. ثمّ قال: و اللَّه یا عمر لا أقبل قولک و لا أُبایعه.

فقال أبو بکر: فإن لم تبایع فلا أُکرهک. فقال أبو عبیدة بن الجراح لعلیٍّ- کرّم اللَّه وجهه-: یا ابن عم، إنّک حدیث السنّ و هؤلاء مشیخة قومک، لیس لک مثل تجربتهم و معرفتهم بالأُمور، و لا أرى أبا بکر إلّا أقوى على هذا الأمر منک، و أشدّ احتمالًا و استطلالًا، فسلّم لأبی بکر هذا الأمر، فإنّک إن تعش و یطُل بک بقاء فأنت لهذا الأمر خلیق و حقیق، فی فضلک و دینک و علمک و فهمک و سابقتک و نسبک و صهرک.

فقال علیّ- کرّم اللَّه وجهه-: اللَّه اللَّه یا معشر المهاجرین ألّا تخرجوا سلطان محمد فی العرب من داره و قعر بیته إلى دورکم و قعور بیوتکم، و تدفعوا أهله عن مقامه فی الناس و حقّه، فو اللَّه یا معشر المهاجرین، لنحن أحقّ الناس به لأنّا أهل

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 588

البیت و نحن أحقّ بهذا الأمر منکم، ما کان فینا القارئ لکتاب اللَّه، الفقیه فی دین اللَّه، العالم بسنن رسول اللَّه، المضطلع بأمر الرعیّة، الدافع عنهم الأُمور السیّئة، القاسم بینهم بالسویّة، و اللَّه إنّه لفینا، فلا تتّبعوا الهوى فتضلّوا عن سبیل اللَّه فتزدادوا من الحقّ بعداً.

قال بشیر بن سعد الأنصاری: لو کان هذا الکلام سمعته الأنصار منک یا علیّ قبل بیعتها لأبی بکر، ما اختلفت علیک.

قال: و خرج علیّ- کرّم اللَّه وجهه- یحمل فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم على دابّة لیلًا فی مجالس الأنصار تسألهم النصرة؛ فکانوا یقولون: یا بنت رسول اللَّه، قد مضت بیعتنا لهذا الرجل، و لو أنّ زوجکِ و ابن عمکِ سبق إلینا قبل أبی بکر ما عدلنا به.

فیقول علیّ- کرّم اللَّه وجهه-: أ فکنت أدع رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم فی بیته لم أدفنه و أخرج أُنازع الناس سلطانه؟ فقالت فاطمة: ما صنع أبو الحسن إلّا ما کان ینبغی له، و لقد صنعوا ما اللَّه حسیبهم و طالبهم.

و قال: إنّ أبا بکر رضى الله عنه تفقّد قوماً تخلّفوا عن بیعته عند علیّ- کرّم اللَّه وجهه- فبعث إلیهم عمر، فجاء فناداهم- و هم فی دار علی- فأبوا أن یخرجوا، فدعا بالحطب و قال: و الذی نفس عمر بیده لتخرجنّ أو لأحرقنّها على من فیها؛ فقیل له: یا أبا حفص، إنّ فیها فاطمة. قال: و إن. فخرجوا فبایعوا إلّا علیّا، فإنّه زعم أنّه قال: حلفت أن لا أخرج، و لا ثوبی أضع على عاتقی حتى أجمع القرآن. فوقفت فاطمة على بابها فقالت: لا عهد لی بقوم حضروا أسوأ محضراً منکم، ترکتم رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم جنازةً بین أیدینا، و قطعتم أمرکم بینکم، لم تستأمرونا و لم تردّوا لنا حقّا.

فأتى عمر أبا بکر فقال له: ألا تأخذ هذا المتخلّف عنک بالبیعة؟

فقال أبو بکر لقنفذ و هو مولى له: اذهب فادع لی علیّا، فذهب إلى علیّ، فقال:

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 589

ما حاجتک؟ فقال: یدعوک خلیفة رسول اللَّه. فقال علیّ: لسریع ما کذبتم على رسول اللَّه.

فرجع فأبلغ الرسالة، قال: فبکى أبو بکر طویلًا، فقال عمر الثانیة: لا تمهل هذا المتخلّف عنک بالبیعة، فقال أبو بکر رضى الله عنه لقنفذ: عُد إلیه فقل له: أمیر المؤمنین یدعوک لتبایع، فجاءه قنفذ فأدّى ما أُمر به، فرفع علیّ صوته فقال: سبحان اللَّه، لقد ادّعى ما لیس له.

فرجع قنفذ فأبلغ الرسالة فبکى أبو بکر طویلًا، ثمّ قام عمر فمشى معه جماعة حتى أتوا باب فاطمة، فدقّوا الباب، فلمّا سمعت أصواتهم نادت بأعلى صوتها: یا أبتِ یا رسول اللَّه، ما ذا لقینا بعدک من ابن الخطّاب و ابن أبی قحافة؟!

فلمّا سمع القوم صوتها و بکاءها انصرفوا باکین، و کادت قلوبهم تتصدّع و أکبادهم تتفطّر، و بقی عمر و معه قوم فأخرجوا علیّا، فمضوا به إلى أبی بکر فقالوا له: بایع. فقال: إن أنا لم أفعل فمه؟ قالوا: إذاً و اللَّه الذی لا إله إلّا هو نضرب عنقک. قال: إذاً تقتلون عبد اللَّه و أخا رسوله، قال عمر: أمّا عبد اللَّه فنعم و أمّا أخو رسوله فلا «1»، و أبو بکر ساکت لا یتکلّم، فقال له عمر: ألا تأمر فیه بأمرک؟ فقال: لا أُکرهه على شی‏ء ما کانت فاطمة إلى جنبه، فلحق علیّ بقبر رسول اللَّه صلى الله علیه و آله و سلم یصیح و یبکی و ینادی: یا ابن أُمّ، إنّ القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی. الإمامة و السیاسة «2» (1/12- 14).

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 590

37- و ما الذی سوّغ لأبی بکر و عمر و أبی عبیدة أن یجعلوا للعبّاس عمّ النبیّ صلى الله علیه و آله و سلم بإیعاز من مغیرة بن شعبة نصیباً فی الأمر یکون له و لعقبه من بعده؟

قال ابن قتیبة فی الإمامة و السیاسة «1» (1/15): فأتى المغیرة بن شعبة، فقال: أ ترى یا أبا بکر أن تلقوا العبّاس فتجعلوا له فی هذا الأمر نصیباً یکون له و لعقبه، و تکون لکما الحجّة على علیّ و بنی هاشم إذا کان العبّاس معکم؟ قال: فانطلق أبو بکر و عمر و أبو عبیدة حتى دخلوا على العبّاس رضى الله عنه، فحمد اللَّه أبو بکر و أثنى علیه ثمّ قال: إنّ اللَّه بعث محمداً صلى الله علیه و آله و سلم نبیّا و للمؤمنین ولیّا، فمنّ اللَّه تعالى بمقامه بین أظهرنا حتى اختار له اللَّه ما عنده، فخلّى على الناس أمرهم لیختاروا لأنفسهم فی مصلحتهم متّفقین لا مختلفین، فاختارونی علیهم والیاً و لأُمورهم راعیاً، و ما أخاف بحمد اللَّه وهناً و لا حیرةً و لا جبناً، و ما توفیقی إلّا باللَّه العلیّ العظیم، علیه توکّلت و إلیه أُنیب، و ما زال یبلغنی عن طاعن یطعن بخلاف ما اجتمعت علیه عامّة المسلمین و یتّخذونکم لحافاً، فاحذروا أن تکونوا جهداً لمنیع، فإمّا دخلتم فیما دخل فیه العامّة، أو دفعتموهم عمّا مالوا إلیه، و قد جئناک و نحن نرید أن نجعل لک فی هذا الأمر نصیباً یکون لک و لعقبک من بعدک إذ کنت عمّ رسول اللَّه، و إن کان الناس قد رأوا مکانک و مکان أصحابک فعدلوا الأمر عنکم؛ على رسلکم بنی عبد المطلب، فإنّ رسول اللَّه منّا و منکم.

ثمّ قال عمر: إی و اللَّه و أخرى: إنّا لم نأتکم حاجةً منّا إلیکم، و لکنّا کرهنا أن یکون الطعن منکم فیما اجتمع علیه العامّة، فیتفاقم الخطب بکم و بهم، فانظروا.

فتکلّم العبّاس فحمد اللَّه و أثنى علیه، ثمّ قال: إنّ اللَّه بعث محمداً کما زعمت نبیّا و للمؤمنین ولیّا، فمنّ اللَّه بمقامه بین أظهرنا حتى اختار له ما عنده، فخلّى الناس أمرهم

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 591

لیختاروا لأنفسهم مصیبین للحقّ لا مائلین عنه بزیغ الهوى، فإن کنت برسول اللَّه طلبت، فحقّنا أخذت، و إن کنت بالمؤمنین طلبت، فنحن منهم متقدّمون فیهم، و إن کان هذا الأمر إنّما یجب لک بالمؤمنین، فما وجب إذ کنّا کارهین؛ فأمّا ما بذلت لنا فإن یکن حقّا لک، فلا حاجة لنا فیه؛ و إن یکن حقّا للمؤمنین، فلیس لک أن تحکم علیهم؛ و إن کان حقّنا، لم نرضَ عنک فیه ببعض دون بعض.

و أما قولک: إنّ رسول اللَّه منّا و منکم، فإنّه قد کان من شجرةٍ نحن أغصانها و أنتم جیرانها.

38- و ما عذر من استشکل على أبی بکر فی استخلافه عمر على الصحابة؟

قالت عائشة: لمّا ثقل أبی دخل علیه فلان و فلان، فقالوا: یا خلیفة رسول اللَّه، ما ذا تقول لربّک غداً إذا قدمت علیه و قد استخلفت علینا ابن الخطّاب؟

قالت: فأجلسناه، فقال: أ باللَّه ترهبونی؟ أقول: استخلفت علیهم خیرهم. سنن البیهقی (8/149).

39- و ما الذی أقعد علیّا أمیر المؤمنین عن بیعة عثمان یوم الشورى بعد ما بایعه عبد الرحمن بن عوف و زملاؤه؟ و کان علیّ قائماً فقعد، فقال له عبد الرحمن: بایع و إلّا ضربت عنقک، و لم یکن مع أحد یومئذٍ سیف غیره، فیقال: إنّ علیّا خرج مغضباً، فلحقه أصحاب الشورى و قالوا: بایع و إلّا جاهدناک؛ فأقبل معهم حتى بایع عثمان. الأنساب للبلاذری (5/22).

قال الطبری فی تاریخه «1» (5/41): جعل الناس یبایعونه و تلکّأ علیّ، فقال عبد الرحمن: (فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلى‏ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى‏ بِما عاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیماً) «2» فرجع علیّ یشقّ الناس حتى بایع و هو یقول: خدعة و أیّما خدعة.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 592

و فی الإمامة و السیاسة «1» (1/25) قال عبد الرحمن: لا تجعل یا علیّ سبیلًا إلى نفسک، فإنّه السیف لا غیره. و فی صحیح البخاری «2» (1/208): لا تجعلنّ على نفسک سبیلًا.

قال الأمینی: کان قتل المتخلّف عن البیعة فی ذلک الموقف وصیّة من عمر بن الخطّاب، کما أخرجه الطبری فی تاریخه «3» (5/35) قال: و قال- عمر- لصهیب:

صلّ بالناس ثلاثة أیّام و أدخل علیّا و عثمان و الزبیر و سعداً و عبد الرحمن بن عوف و طلحة إن قدم «4»، و أحضر عبد اللَّه بن عمر و لا شی‏ء له من الأمر و قم على رءوسهم، فإن اجتمع خمسة و رضوا رجلًا و أبى واحد فاشدخ رأسه- أو: اضرب رأسه بالسیف-، و إن اتّفق أربعة فرضوا رجلًا منهم و أبى اثنان فاضرب رءوسهما، فإن رضی ثلاثة رجلًا منهم و ثلاثة رجلًا منهم فحکّموا عبد اللَّه بن عمر، فأی الفریقین حکم له فلیختاروا رجلًا منهم، فإن لم یرضوا بحکم عبد اللَّه بن عمر فکونوا مع الذین فیهم عبد الرحمن بن عوف، و اقتلوا الباقین إن رغبوا عمّا اجتمع علیه الناس. و ذکره البلاذری فی الأنساب (5/16، 18)، و ابن قتیبة فی الإمامة و السیاسة «5» (1/23)، و ابن عبد ربّه فی العقد الفرید «6» (2/257).

 (أَ فَمِنْ هذَا الْحَدِیثِ تَعْجَبُونَ* وَ تَضْحَکُونَ وَ لا تَبْکُونَ‏) «7»

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 593

ما هذه الدمدمة و الهمهمة؟

لیست هذه الروایات إلّا جلبةً و صخباً تجاه الحقیقة الراهنة؛ و و جاه الخلافة الحقّة الثابتة بالنصوص الصریحة الصحیحة لأمیر المؤمنین علیّ بن أبی طالب علیه السلام، قد صدع بها النبیّ الأمین وحیاً من اللَّه العزیز من یوم بدء الدعوة إلى آخر نفس لفظه.

إن هی إلّا اللغط و الشغب دون أمر لیس لخلق اللَّه فیه أیّ خیرة، و قد نصّ النبیّ الأعظم فی بدء دعوته على أنّ الأمر إلى اللَّه یضعه حیث یشاء، و ذلک یوم عرض نفسه صلى الله علیه و آله و سلم على بنی عامر بن صعصعة و دعاهم إلى اللَّه، فقال له قائلهم: أ رأیت إن نحن تابعناک على أمرک ثمّ أظهرک اللَّه على من خالفک أ یکون لنا الأمر من بعدک؟

قال: «إنّ الأمر إلى اللَّه یضعه حیث یشاء» «1».

إن هی إلّا سلسة بلاء و حلقة شقاء تجرُّ الأمّة إلى الضلال، و تسفّ بها إلى حضیض التعاسة، و تدیمها فی الجهل المبیر، و مهاوی الدمار.

إن هی إلّا ولائد النزعات الباطلة، و الأهواء المضلّة، لا مقیل لها فی مستوى الحقّ و الصدق، و لا قیمة لها فی سوق الاعتبار.

إن هی إلّا نسیجة ید الإفک و الزور، حبکها التزحزح عن قانون العدل، و التنحّی عن شرعة الحقّ، و البعد عن حکم الأمانة.

إن هی إلّا صبغة الهثّ «2» و الدجل شُوّهت بها صفحات التاریخ، لا یرتضیها أیّ دینیّ من رجالات المذاهب، و لا یُعوّل علیها المثقّف النابه، و لا یتّخذها السالک إلى اللَّه سبیلًا، و لا یجد الباحث عن الحقّ فیها أُمنیّته.

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 594

إن هی إلّا نبرات فیها نترات لفّقتها المطامع فی لماظة العیش، و نُجفة «1» الحیاة، و زخارف الدنیا القاضیة على سعادة البشر.

إن هی إلّا قبسات الفتن المضلّة، و جذوات مقابس العاطفة و الهوى، تفتن الجاهل المسکین، و تحیده عن رشده، و تجعله فی بهیتة من أمر دینه، فتحترق بها أصول سعادته فی الحیاة الدنیا.

إنّ هی إلّا مدرّسات الأمّة فاحش التقوّل، و سیّئ الإفک و الافتعال، تعلّمها الحیاد عن مناهج الصدق و الأمانة، و تحثّها على الکذب على اللَّه و على قدس صاحب الرسالة، و على أمنائه و ثقات أُمّته.

هل یجد الباحث سبیلًا لنجاته عن هذه الورطات المدلهمّة؟ و هل یُرجى له الفوز من تلکم السلاسل و قد صفّدته من حیث لا یشعر؟ أیّ مصدر وثیق یحقّ أن یثق به الرجل؟ و على أیّ کتاب أو على أیّ سنّة حریّ بأن یحیل أمره؟ أ لیست الکتب مشحونةً بتلکم الأکاذیب المفتعلة المنصوص على وضعها؟ أ لیست تلکم المئات من أُلوف الأحادیث المکذوبة مبثوثة فی طیّات التآلیف و الصحف؟

ما حیلة الرجل و هو یرى المؤلّفین بین من یذکرها مرسلًا إیّاها إرسال المسلّم، و بین من یخرجها بالإسناد و یردفها بما یموّه على الحقّ ممّا یعرب عن قوّتها؟ أو یرویها غیر مشفّع بما فیها من الغمیزة متناً أو إسناداً؟ کلّ ذلک فی مقام سرد الفضائل، أو إثبات الدعاوی الفارغة فی المذاهب.

ثمّ ما حیلته؟ و هو یشاهد وراء أولئک الأوضاح من المؤلّفین أفّاک القرن الرابع عشر- القصیمی- رافعاً عقیرته بقوله: لیس فی رجال الحدیث من أهل السنّة من هو متّهم بالوضع و الکذابة. راجع (ص 208).

الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج‏5، ص: 595

فما ذنب الجاهل المسکین- و الحالة هذه- فی عدم عرفان الحقّ؟ و ما الذی یعرّفه صحیح السنّة من سقیمها؟ و أیّ ید تنجیه من عادیة التقوّل و التزویر؟ و هل من مصلح یحمل بین جنبیه عاطفة دینیّة صادقة ینقذه عن ورطات القالة و غمرات الدجل؟

نعم؛ (وَ کَتَبْنا لَهُ فِی الْأَلْواحِ مِنْ کُلِّ شَیْ‏ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِیلًا لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ) «1»، (لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَ یَحْیى‏ مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ) «2».

 (وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِکِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلى‏ عِلْمٍ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ‏) «3»، (وَ آتَیْناهُمْ بَیِّناتٍ مِنَ الْأَمْرِ فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ إِنَّ رَبَّکَ یَقْضِی بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ فِیما کانُوا فِیهِ یَخْتَلِفُونَ* ثُمَّ جَعَلْناکَ عَلى‏ شَرِیعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ‏) «4».

 (فَلا یَصُدَّنَّکَ عَنْها مَنْ لا یُؤْمِنُ بِها وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدى‏) «5»، (وَ السَّلامُ عَلى‏ مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى‏) «6».