بهانه دیگر پسر عمر
پسر عمر، بهانه دیگرى هم آورده است. ابو نعیم از طریق نافع از پسر عمر چنین روایتى ثبت کرده است: «مردى پیش او آمده گفت: تو پسر عمرى و مصاحب رسول خدا (ص). چه باعث شد که از این کار (یعنى شرکت در جهاد داخلى) خوددارى کردى؟ گفت: این که خداى متعال ریختن خون مسلمان را برایم حرام گردانیده است و فرموده: با آنان بجنگید تا فتنه از میان برخیزد و دین براى خدا باشد. ما این کار را کردیم و با آنها جنگیدیم تا دین براى خدا گشت. اینک شما می خواهید بجنگید تا دین براى غیر خدا باشد.» «1»
و این را از طریق قاسم بن عبد الرحمن ثبت کرده است: «در نخستین شورش داخلى به پسر عمر گفتند: آیا به جنگ بر نمی خیزى؟ گفت: وقتى بتها میان رکن و درب کعبه بود جنگیدم تا خداى عز و جل آنها را از عربستان بزدود اینک من مایل نیستم با کسى که می گوید «لا اله الا اللّه» بجنگم.» «2»
بگذار پسر عمر خودش را دین شناس تر از همه اصحاب، از مهاجران پیشاهنگ گرفته تا انصار بداند از آنان که در آن کشمکش دوشادوش امیر المؤمنین على (ع) جنگیدند، اما آیا خودش را از پیامبر خدا (ص) هم دینشناستر می پندارد که به اصحابش دستور داد در آن کشمکش امیر المؤمنین على (ع) را یارى نمایند و به پشتیبانى او برخیزند و به على (ع) دستور داده کمر به آن جنگهاى خونین ببندد و از پا ننشیند؟! بنابر این، آیا پیامبر اکرم (ص) با علم به این که دو طرف جنگ داخلى اهل «لا اله الا اللّه» هستند دستور داد همراه على (ع) بجنگند یا بدون اطلاع از آن دستور داد که خون مسلمانان را بریزند؟! پناه بر خدا! توبه به درگاه خدا! آیا پیامبر اکرم (ص) می دانست که نتیجه آن جنگ این خواهد شد که دین براى غیر خدا گردد و با علم به آن تحریض به جنگ کرد؟! یا حضرتش از آن خبر نداشت، ولى پسر عمر فهمید و از آن جنگ دورى گزید؟! پناه می برم به خدا از یاوه گوئى و هرزه درائى و حرف کفرآلود!
بهانه پسر عمر چقدر به بهانه پدرش شباهت دارد، آن روز که پیامبر (ص) به او دستور داد «ذو الثدیة» سر دسته خوارج را بکشد، او را نکشت به این بهانه که دید با خشوع و خضوع سر بر آستان خدا نهاده است! «3»
وانگهى این که شرکت کنندگان در آن جنگها می خواهند دین براى غیر خدا باشد مربوط به کدامیک از طرفین جنگ است؟ آیا مولاى متقیان امیر مؤمنان و یارانش این را می خواهند یا مخالفانش و آنها که علیه حکومت بر حقش قیام مسلحانه و تجاوز کارانه کرده اند؟ فرض اول که با قرآن و سنت و احادیثى که در حق امام على بن ابیطالب (ع) و دوستداران و پیروان و مخالفانش و در باره جنگهاى سه گانه جمل و صفین و نهروان آمده منافات دارد- احادیثى که در جلدهاى «غدیر» به شرح آوردیم و همانها که پسر عمر ندیده یا ندیده گرفته است.
و در صورت صحت فرض دوم، یعنى هر گاه مخالفان على (ع) و آنها که علیه او به قیام مسلحانه تجاوز کارانه دست زده اند می خواسته اند کارى کنند که دین براى غیر خدا باشد و جز او پرستیده شود، چرا پسر عمر پس از خوددارى از بیعت با على (ع) دست بیعت به دست معاویه داد، به دست کسى که می خواسته دین براى غیر خدا باشد؟!
اینها مسائلى است که در برابر پسر عمر نهاده است. نمی دانم پسر عمر در دادگاه عدل الهى براى این سئوالات پاسخى دارد یا نه؟! شاید خود را از گیر این سئوالات به دلیل نابخردى خویش خلاص کند نابخردی یى که سلب مسؤولیت اسقاط تکلیف می کند!
شگفت آورتر از اینها آن حرف پسر عمر است که ابو نعیم نوشته: «وضع ما در بحبوحه آن کشمکشها، به مردمى شبیه بود که در راه راستى که بلدند می روند و ناگهان مه غلیظ و تاریکی یى آنها را فرا می گیرد. برخى به راست می روند و جمعى به چپ و راه گم می کنند. و ما در آن میان بر جاى خویش ایستادیم تا خدا آن تاریکى و سرگشتگى را ببرد و راه راست نخستین را دریافتیم و پیمودن گرفتیم. این جوانان قریش بر سر این قدرت سیاسى و این دنیا، با همدیگر می جنگند. براى من اهمیتى ندارد که آنچه اینها بر سرش می جنگند مال من باشد یا نه به کفش کهنه ام» «1»
باید بدانیم این مه غلیظ و تاریکى، کى امت را فرا گرفته که در اثنایش پسر عمر به جاى خود میخکوب گشته و برقرار مانده است؟ در دوره پیامبر (ص) که آن از همه ادوار تاریخ اسلامى پاکتر و مصفاتر و روشنتر بوده است. یا در دوره جانشینانش؟ مسلم است که پسر عمر با آن پیر مرد تیمى و با پدر خویش بیعت کرده است و این دو، در نظرش به ترتیب بهترین خلق خدایند. و در حکومتشان هیچ تاریکى و سرگشتگى و روى آوردن گرد و غبارى را نمی بیند.
همچنین دوره عثمان، که با او بیعت کرده و تا روز کشته شدنش دست از او برنداشته- چنانکه در همین جلد به نظرتان رسید- بنابر این دوره عثمان هم به نظر وى دوره اى نیست که تاریکى و مه غلیظى روى آورده باشد هر چند خود وى با راهنمائى خاصش براى عثمان، باعث آشفتگى کارش گشته است. پس دوره اى نمی ماند جز خلافت امیر المؤمنین على بن ابیطالب (ع) و سلطنت معاویة بن ابى سفیان.
پسر عمر با معاویه هم که پیامبر خدا حکومتش را سلطنتى پرآسیب خوانده و او را لعنت کرده است، بیعت نموده آنهم با رضا و رغبت، و سپس با یزید بن معاویه پس از گرفتن صد هزار درهم از معاویه بیعت کرده است. بنابر این دوره تاریکى و فرا گرفتن مه غلیظ در نظر پسر عمر جز دوره خلافت مولاى متقیان (ع) نیست و در همین دوره بوده که جمعى به راست رفته اند و گروهى به چپ و راه گم کرده اند، و قبل و بعد این دوره همه روشنائى بوده است و همه رفتار بر راه راست دین و بر صراط مستقیم حق! بویژه در دوره سلطنت معاویه و یزید و عبد الملک و حجاج، و ابن مردک در این ادوار راه راست نخستین خویش بدیده و بشناخته و آن را پیمودن گرفته و با این حکام «بر حق» و «بر راه راست دین» بیعت کرده است!
در اینجا کسى نیست از این مرد بپرسد چه کسانى با بیعت و جانبگیرى خویش از راه بدر گشته و ره گم کرده اند؟ آیا کسانى که با امیر المؤمنین على (ع) بیعت کردند؟ که ایشان اصحاب عادل و راسترو پیامبر (ص) بوده اند و مجاهدان «بدر» و مهاجران و انصار و توده اى از مردان صالح و از تابعان و رجال مقیم مدینه و دیگر شهرهاى بزرگ کشور اسلامى. یا نه، آنها که با تجاوزگران بیدادگرى چون معاویه و یزید و عبد الملک و حجاج بیعت کردند، آن اوباش شام و بی سر و پایان بیابانگرد و بقایاى قبائل مشرک و مهاجم و بدخواه و جاه طلبان و شهوت پرستان و کامجویان و مالدوستان؟! فکر می کنید لجاجت و حق ناپذیرى پسر عمر را وامی دارد که حرف اول را به زبان آورد در همان حال که گفتار گهربار پیامبر (ص) را با دو چشم خویش می بیند که «اگر على را عهده دار حکومت سازید خواهید دید که راهنمائى راه دین یافته است، و شما را به راه راست می برد»
و «اگر على را به فرماندهى بردارید- و می دانم که بر نمی دارید- خواهید دید که راهنمائى راه دین یافته است و شما را به راه راست می برد»
و «هر گاه على را به خلافت بگمارید- و می دانم که نمی گمارید- خواهید دید که راهنمائى راه دین یافته است و شما را بر طریق درخشان وامیدارد». و دیگر فرمایشات که در جلد اول بدان اشاره رفت.
یا پسر عمر دستخوش انصاف می شود و بی اختیار و ناخود آگاهانه زبان به دومى می گشاید و با این اعتراف بر بیعتهائى که با دیگران مرتکب گشته خط بطلان می کشد و اقرار به ناروائیش می نماید؟!
همچنین عقیده عجیبى اظهار داشته با این حرف که جوانان قرشى بر سر قدرت سیاسى با همدیگر می جنگند و در پى مال دنیایند. در حالیکه می داند حرفش شامل دو طرف می شود: یکى امیر المؤمنین على (ع) و اصحابش که دنیا چنانکه خودش فرموده- و زندگیش فرمایشش را به ثبوت رسانده- در نظرش از نمى که بزى بگاه عطسه بیرون می پراند ناچیزتر است و کمر بستنش به آن جنگهاى داخلى به فرمان پیامبر خدا (ص) بوده و بنابر وصیتش به او و اصحابش- چنانکه در این جلد و جلد سوم گذشت. و دیگرى طلحه و زبیر و معاویه.
وضع دو نفر اول چنان بوده که امیر المؤمنین على (ع) در یکى از نطقهایش فرموده: «هر یک از آن دو حکومت را براى خویش می خواهد و آن را به طرف خویش می کشد و هیچ پیوندى آنان را به خدا ربط نمی دهد و به هیچوجه رابطه اى با خدا ندارند. و هر کدامشان کینه رفیقش را به دل می پرورد و به زودى پرده از این کارشان بر خواهد افتاد. به خدا قسم! اگر به مقصود برسند هر یکیشان جان آن دیگر را در می آورد و هر یک در نابودى دیگرى می کوشد. اینک دار و دسته تجاوز کار داخلى قد برافراشته است. پس کجایند روز شماران این چنین هنگامه؟»
وقتى طلحه و زبیر و عائشه به بصره رسیدند، مروان بن حکم پیش طلحه و زبیر آمده پرسید: کدامیک از شما را حاکم بشناسم و براى نماز نامش را به بانگ بردارم؟ هیچیک حرفى نزدند. عبد اللّه بن زبیر گفت: پدرم را. محمد بن طلحه گفت: پدرم را. عائشه به مروان پیغام داد: می خواهى بینمان آشوب بپا کنى؟! (یا گفت: می خواهى بین رفقاى ما آشوب بپا کنى؟!) بگذارید پسر خواهرم- یعنى عبد اللّه بن زبیر- پیشنمازى مردم را به عهده بگیرد. «1»
وضع معاویه هم که معلوم است. او در پى قدرت سیاسى و مال دنیا بوده است و اصحاب پیامبر (ص) او را با همین خصوصیت می شناخته اند و این معنا در سخنانشان آشکار است، ولى چه سود که پسر عمر به حرفشان گوش نمی دهد و عشق کور کورانه اى که به امویان دارد نمی گذارد سخنشان را بشنود، و به همین جهت چشم و گوش بسته به منجلاب گمراهى غلتیده است. اینک شمه اى از آن سخنان:
هاشم مرقال، به امیر المؤمنین على (ع) می گوید: «ما را اى امیر المؤمنین پیش ببر به طرف آن جماعت سنگدل حق ناپذیرى که قرآن را پشت سر انداخته اند و نسبت به بندگان خدا به شیوه اى که ناخوشایند خدا است رفتار می کنند، و حرام خدا را حلال ساخته اند و حلالش را حرام نموده اند و شیطان تمایلاتشان را به طرف خویش گرایش داده و به آنها وعده هاى پوچ داده و آرزوها به دلشان افکنده تا از راه بدر کرده شان و به انحطاط و پستى کشانده شان و دنیا را خوشایندشان گردانیده است تا اکنون بر سر زندگى دنیاشان با چنان علاقه اى می جنگند که ما به آخرت داریم …» «2»
2- هم او می گوید: «امیر المؤمنین! ما این جماعت را بدقت می شناسیم.
اینها با تو و پیروانت دشمنند، و با هر که در پى فرآورده هاى دنیا باشد دوستند.
اینها با تو در جنگ و ستیزند، و بر سر دنیا و حفظ آنچه در چنگ دارند از هیچ کوششى فرو گذار نیستند، و هیچ مقصودى جز دستیابى بر (مال و جاه و لذت) دنیا ندارند جز این که جاهلان را با شعار خونخواهى عثمان می فریبند، دروغ می گویند و براى خون او بسیج و به میدان نگشته اند، بلکه در پى دنیایند» «1»
3- یزید بن قیس ارحبى در نطقى می گوید: «مسلمان کسى است که دین و نظریه اش را سلامت نگهدارد. این جماعت بخدا قسم بر سر برقرارى دینى که معتقد باشند ما تباهش کرده ایم نمی جنگند یا در راه احیاى حقى (قانونى از اسلام) که معتقد باشند ما می رانده و تعطیلش کرده ایم. فقط بر سر این دنیا به جنگ ما برخاسته اند و می خواهند در دنیا دیکتاتور و پادشاه باشند. اگر بر شما چیره شوند- و خدا غلبه و شادى را نشانشان ندهد- کسانى مثل سعید «2» و ولید «3» و عبد اللّه بن عامر «4» نابخرد بر شما فرمانروا خواهند گشت که یکیشان در انجمنش حرفهاى نامربوط می زند و مال خدا را برگرفته می گوید این کار گناه و اشکالى ندارد، پندارى ارث پدرش باشد. چگونه چنین چیزى ممکن است؟! این مال خدا است که به قدرت شمشیر و نیزه مان به تصرفمان درآورده است: بندگان خدا! با این جماعت ستمگرى بجنگید که به موجب چیزى غیر از وحى خدا حکومت می کنند. و در باره آنان دستخوش سرزنش هیچ سرزنشگرى نشوید. اینها اگر بر شما مسلط شوند دین و دنیاتان را خراب خواهند کرد. و اینها همانها هستند که می شناسید و و آزموده ایدشان. بخدا از این که علیه شما همداستان شده اند قصدى جز شر و آسیب رسانى ندارند. از خداى بزرگ براى خودم و براى شما آمرزش می طلبم.» «5»
4- عمار یاسر در نطقى در صفین می گوید: «بندگان خدا! همراه من به سوى جماعتى روانه شوید که به ادعاى خویش، در پى خونخواهى کسى هستند که بر خود ستم می ورزید و بر بندگان خدا، به وسیله اى جز آنچه در کتاب خدا هست حکومت می کرد. او را مردان صالحى کشتند که تجاوزگرى را، تقبیح می نمودند و به احسان و نیکوکارى، امر می کردند. اینهائى که اگر زندگى دنیاشان در امان باشد به زوال این دین هیچ اهمیتى نمی دهند پرسیدند: چرا او را کشتید؟ گفتیم: به سبب بدعتهایش. گفتند: هیچ بدعتى مرتکب نگشته است. این را از آنجهت گفتند که او ایشان را بر مال و منال دنیا مسلط کرده بود به طورى که می خوردند و می چریدند و اگر کوه ها بر سرشان فرو می ریخت به خود نمی آمدند.
بخدا فکر نمی کنم اینها در پى خونخواهى او باشند، زیرا می دانند او ظالم بوده است. اینها مزه لذائذ دنیا را چشیده اند و از آن خوششان آمده و خواهان دوام و ادامه اش شده اند و ضمنا فهمیده اند اگر صاحب حق (یا مجرى قانون اسلام) دستش به آنها برسد میان آنها و آنچه می خورند و می چرند مانع و حایل خواهد گشت. ضمنا آنان سابقه درخشانى در اسلام ندارند که به وسیله آن در خور فرمانروائى و حکومت گردند و مردم از آنان اطاعت نمایند. ناچار پیروان خود را با این سخن گول زده اند که پیشواى ما بناحق و مظلومانه کشته شده است. تا به این وسیله دیکتاتور و پادشاه بشوند. و این حیله بدخواهانه اى است که به وسیله اش بدین موقعیت رسیده اند که می بینید، و اگر این حیله نبود از مردم حتى دو نفر هم با اینها بیعت نمی کردند.» «1»
5- عبد اللّه بن بدیل بن ورقاء خزاعى در نطقى می گوید: «امیر المؤمنین! این جماعت اگر خواستار خدا بودند و براى خدا کار می کردند با ما مخالفت نمی ورزیدند. اما اینها از آن جهت با ما می جنگند که از برابرى حقوق گریزانند و دوستدار تبعیض اقتصادیند و می خواهند قدرت سیاسى خود را نگهدارى کنند و «مال و منال دنیائى را که در چنگ دارند از کف ندهند و به خاطر کینه اى که در دل گرفته اند و دشمنی یى که از حوادث گذشته که تو اى امیر المؤمنین به وجود آورده اى در دل می پرورند آن کینه هاى کهن و به خاطر این که پدران و برادرانشان را کشته اى.» «1»
6- شبث بن ربعى به معاویه می گوید: «بخدا بر ما پوشیده نیست که چرا با ما می جنگى و در پى چه هستى …»- سخنش به تمامى در همین جلد خواهد آمد.
7- وردان مستخدم عمرو بن عاص به او می گوید: «دنیا و آخرت در دلت با هم ستیزه و کشمکش نمودند. در دل اندیشیدى: همراه على آخرت منهاى دنیا است و در آخرت جبران دنیا می شود. و همراه معاویه دنیاى بدون آخرت است و در دنیا آنچه جاى نعمت آخرت را بگیرد نیست.» عمرو عاص در جوابش می سراید:
خدا «وردان» و شوخ چشمیش را نابود کند
بجان تو «وردان» آنچه را در دلم می گذشت بیان کرد
هنگامى که دنیا بر نفسم جلوه فروخت
برایش طمع نمودم و در طبیعت و سرشت آدمى چربخواهى هست!
در درون آدمى دو نفس هست: یکى پرهیز می نماید و دیگرى تابع حرص
و دستخوش طمع است
و آدمى (چون خویشتن به نفس دومى بسپارد) در حال سیرى به خوردن کاه
می پردازد!
دیدم على دینى است که دنیا را همراه ندارد
و آن دیگرى دنیا را دارد و قدرت سیاسى را
آنگاه از روى طمع و در عین آگاهى دنیا را برگزیدم
و در این کار هیچ برهانى نداشتم!
و دیگر ابیات که در جلد دوم غدیر نگاشته شد، و این سخنان عمرو عاص نیز بگذشت:
معاویه! دینم را به تو نمی دهم بی آنکه
دنیا را بدست آورم بنابر این بنگر که چه خواهى کرد
اگر مصر را به من بدهى، معامله پر سودى کرده ام
و چیزى را به دست آورده ام که مایه سود و زیان است
دین و دنیا، برابر و همسنگ نیستند و من
در حالى داده ترا می ستانم که سرافکنده و زیانکارم!
8- محمد بن مسلمه انصارى در نامه اى به معاویه می نویسد: «تو، بجان خودم جز در پى دنیا نرفته اى و جز پیروى هواى نفس نکرده اى. اگر عثمان را پس از مرگ یارى می دهى او را به هنگام زندگى خوار گذاشته اى.» «1»
9- نصر بن مزاحم می نویسد: «وقتى دو قبیله عک و اشعرون براى معاویه شرط کردند که حقوق و مواجبى (در ازاى بیعت با او) براى آنان مقرر نماید و مقرر نمود. از اهالى عراق هر که در دلش بیماری یى بود طمع به معاویه بست و چشم به او دوخت به طوریکه این حالت در میان مردم سرایت کرد و شایع گشت و خبر آن به على رسید و ناراحت و متنفر شد. و منذر بن ابى حمیصة وادعى «2» که از قهرمانان و شاعران قبیله همدان بود به خدمت وى آمده گفت: اى امیر المؤمنین! دو قبیله عک و اشعریون از معاویه حقوق و مواجب خواستند و به آنها داد و با این عمل دینشان را به دنیا فروختند. در حالى که ما آخرت را به جاى دنیا اختیار کرده. و به آن دل خوش ساخته ایم و به عراق به جاى شام و به تو بجاى معاویه. بخدا قسم آخرت ما بهتر از دنیاى آنها است و عراقمان بهتر از شام آنها و اماممان هدایت یافته تر از پیشواى آنها. بنابر این به وسیله ما جنگ را آغاز کن و اطمینان داشته باش که تو را یارى خواهیم کرد و ما را به جانبازى و مرگ وادار ساز. آنگاه در این باره چنین سرود:
قبیله عک مواجب خواستند و قبیله اشعر
خواستار خلعت و پاداش گشتند
دین را به خاطر گرفتن مواجب و خلعت رها ساختند.
و با اینکار بدل به بدترین موجودات گشتند
و ما پاداش نیک از خدا طلبیدیم و
پایدارى و نیت و تصمیم راسخ در جهاد را
بدینسان هر یک از ما به آنچه طلب کرد و آرزو نمود
رسید و همه مان سرپیچى را گناه می شماریم
مردم عراق در هنگامه نبرد و آنگاه که
سپاهیان بهم آویزند بهتر و برتر از دیگرانند
و چون بلا و گرفتارى مردمان را فرا گیرد
مردم عراق پر تحملتر از دیگرانند
هر که از میان ما در راه خدا دوست و حامى تو
نباشد اى صاحب ولایت و اى وصى پیامبر! از ما نیست
على در جوابش گفت: آفرین بر تو و رحمت خدا! و بر او و بر قبیله اش آفرین خواند. خبر سروده وى به معاویه رسید، گفت: بخدا اشخاص مورد اعتماد على را با پول به طرف خود متمایل خواهم ساخت و آنقدر پول در میانشان پخش خواهم کرد تا دنیاى من بر آخرت او چیره گردد.» «1»
10- مولا امیر المؤمنین به معاویه می نویسد: «بدان که تو داعیه مقامى را دارى که نه از لحاظ سابقه و نه از حیث ولایت شایستگى احراز آن را دارى، و نه در باره آن به کار مشخصى استناد می نمائى که امتیازى براى تو ثابت نماید و نه شاهدى از قرآن به نفع تو وجود دارد و نه وصیتى از رسول خدا که آن را در باره خود ادعا کنى. بنابر این، آنگاه که تو از دنیائى که در آنى و از زرق و برقش شادان و به لذائذش متکى و مطمئن برکنده شوى و با دشمنى سختکوش و پر اصرار واگذاشته شوى چه خواهى کرد با وجود آنچه در درونت می گذرد از دنیا پرستى و دنیا دارى؟ و مسلم است که دنیا ترا به سوى خود خوانده و دعوتش پذیرفته اى و ترا کشانده و کشیده شده اى و به تو دستور داده و فرمانش برده اى. بنابر این دست از این کار (و ادعاى حکومت) بردار و خود را آماده حساب و دادرسى ساز، زیرا چیزى نمانده که ترا بپا نگهدارند و از تو بازخواست نمایند. اى معاویه! شما که نه حسن سابقه اى دارید و نه افتخار و امتیازى بر هموطنانتان کى سیاستمدار و مدیر مردم بوده اید یا والى و زمامدار این امت؟! بنابر این، خود را براى مقابله با آنچه عارضت گشته مهیا کن و مگذار شیطان در مورد تو موفق شود و ترا بفریبد، با این که من می دانم خدا و پیامبرش راستگویند (یعنى تو نخواهى توانست بر تمایلات شیطانى درونت غلبه کنى!) از مداومت بر بد نهادى مزمن به خدا پناه می برم. اگر بر تمایلات شیطانى درونت غلبه نکنى، و دست از این کار برندارى، آنچه را که از خودت بر خودت پنهان است برایت باز می نمایم، تو خوشگذرانى هستى که شیطان به تو راه یافته است و در وجودت چنان که خون جریان دارد نفوذ و جریان پیدا کرده است.» «1»
11- آورده اند که حسن بن على- رضى اللّه عنهما- به حبیب بن مسلمه «2» که پس از جنگ صفین به یورشى دست زده بود فرمود: «حبیب! بسا لشگرکشی ها که تو در غیر اطاعت فرمان خدا کرده اى.» گفت: به قصد حمله به پدرت لشگر نمی کشم. فرمود: «آرى بخدا، چون تو معاویه را در راه دنیا داریش پیروى کرده اى و بشتاب براه هواى دلش رفته اى. اگر او زندگى دنیایت را درست کند دینت را فرو خواهد گذاشت. کاش تو که بدکردارى خوش گفتار و خوش عقیده می بودى، یعنى چنان می بودى که خداى متعال می فرماید: «و دیگران که به گناهشان اعتراف نموده و کارى نیکو را به کار دیگرى بد در آمیختند» لکن تو چنانى که خداى متعال می فرماید:
«در حقیقت آنچه انجام می دادند بر دلشان سیطره یافت (یعنى عملشان عقیده شان را و عواطف و افکارشان را ساخت).» «3»
12- قحذمى می گوید: چون معاویه به مدینه درآمد، چنین نطق کرد: «مردم ابو بکر- رضى اللّه عنه- خواستار دنیا نشد و دنیا نیز بسراغش نرفت. عمر دنیا به سراغش رفت، ولى او نخواستش. عثمان به دنیا دست یافت و دنیا نیز بر او دست یافت، اما من دنیا به سویم گراید و من به او گرویدم، من فرزند دنیایم و او مادرم و من فرزندش.
اگر مرا بهترین فردتان نمی دانید من براى شما بهتر از دیگرانم». «1»
و دیگر سخنان که نمودار هدفها و آمال معاویه است و می رساند که در پى مال و منال و لذائذ دنیوى می دویده و در پى سلطنت بوده است.
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج10، ص: 82