در حاشیهاى بر «صحیح» مسلم در مورد این روایت چنین نوشته شده است:
«از این که میگوید: و بخشى از خلافت معاویه … درشگفتم که چگونه در باره معاویه وصف خلیفه میآورد در حالی که از خلفاى سهگانه با لفظ حکومت یاد میکند و خلیفه چهارم را از قلم میاندازد، حال آن که خلافت کامله خاص این چهار تن است. بخارى روایت را با چنین عبارتى آورده است: پسر عمر – رضى اللّه عنه- در دوره پیامبر (ص) و ابو بکر و عمر و عثمان و بخش اول حکومت معاویه، دهقانى را که با وى پیمان مزارعه بسته بود به اجاره دیگرى میداد … معاویه -چنانکه قسطلانى در فصل روزه عاشورا نوشته- میگفته: من سر سلسله پادشاهانم. و مناوى در شرح حدیث جامع الصغیر (خلافت در مدینه است و پادشاهى در شام) مینویسد: این از معجزات آن حضرت است و پیشبینیاش به تحقق پیوسته. و در شرح حدیث (خلافت پس از من در میان امتم سى سال خواهد بود) مینویسد: گفتهاند در آن سى ساله جز خلفاى چهار گانه و حسن (بن على) نبودهاند و سپس سلطنت بوده است، زیرا کلمه خلافت فقط بر کسى اطلاق میشود که با عمل طبق سنت پیامبر (ص) خود را در خور آن ساخته باشد و حکامى که در کار خویش از سنت تخلف نمایند پادشاهند گر چه نام خلیفه بر خود نهند.» «1»
ابن حجر نیز در باره این روایت، سخنى گفته که پیشتر در همین جلد آوردیم.
شگفت آور است که پسر خلیفهاى در پایتخت کشور اسلامى و مرکز دینى آن، و در محیط وحى و شهر نبوت و رسالت از کودکى تا جوانى و پیرى به سر برد و رشد و نمو کند و در میان صحابیان جوان و مشایخ و اساتیدشان نشست و برخاست داشته باشد و در میان جماعتى از دانشمندان که جهانى از سرچشمه دانائى و تعالیمشان سیراب گشته و خلقى از نور هدایتشان راه یافته است و با این حال همچنان در ظلمت جهل و بیاطلاعى بماند تا آخر دوره سلطنت معاویه و از راه نامشروع اجاره حرام ارتزاق کند و گوشت و پوستش از پول حرام پرورده و بالیده شود تا آن که رافع بن خدیج به دادش رسیده و او را از گمراهى و حرامخوارى برهاند، رافع بن خدیجى که از مشایخ اصحاب هم نبوده و پیامبر اکرم در جنگ بدر به خاطر کم سن و سالیش او را اجازه شرکت نداده است.
همچنین میدانیم سنت و رویه و گفتار پیامبر (ص) در خصوص کار حرامى که پسر عمر میکرده مشهور و زبانزد خاص و عام بوده است و در بعضى از احادیث شدت و تهدید بکار رفته است مانند حدیث جابر بن عبد اللّه انصارى که میفرماید: «هر که مخابره را ترک ننماید باید آماده جنگ با خدا و پیامبرش باشد» «1»، و احادیثى که در این مورد از پیامبر (ص) هست در صحاح و مسندها آمده با سندهائى که به جابر بن عبد اللّه ختم میشود و به سعد بن ابى وقاص و ابو هریره و ابو سعید خدرى و زید بن ثابت. «2»
پسر عمر که یک عمر شکمش را با حرامخوارگى سیر کرد و طبعا این حرامخوارگى را به دیگران میآموخت و آنان را به آن هدایت و ارشاد میکرد یا به گمراهى و هلاکت میکشاند و دیگران به خیال این که پسر خلیفه و پسر فقیه و دینشناس اصحاب (!) است -همان دینشناس که به پارهاى از استنباطات فقهى و دانش دینیاش در جلد ششم اشاره کردیم- از او پیروى کرده و به این کار حرام میآلودند، آرى پسر عمر کاش پس از یک عمر حرامخوارى و حرام آموزى و گمراهگرى، وقتى از رافع بن خدیج شنید که پیامبر اکرم از آن نهى فرموده میرفت و از فقها و دینشناسان یا از خلیفهاش معاویه در باره این کار و در باره حکم مالى که از عقد باطل به دست آمده و مصرف شده است میپرسید نه این که با نهایت جسارت بگوید: رافع بن خدیج ادعا میکند که پیامبر اکرم (ص) از آن نهى کرده است!
آیا این که چنین کسى را از مراجع امت و فقیهان و سرآمد دانشمندان و سرچشمههاى فیاض علوم دینى و کسانى که گفتار و کردارشان حجت است بشمارند زیاده روى در تمجید و گمراهکردن خلق و خیانت و جنایت در حق مسلمانان نیست؟!
آیا او بهرهاى از فقه و دینشناسى داشته است و حتى توانسته راه زندگى خویش را در پرتو دین بیابد؟!
دیگر، روایتى است که دارقطنى در «سنن» خویش ثبت کرده است از طریق عروه از عائشه که «چون شنید پسر عمر در باره بوسیدن و اثرش در بطلان وضو چه گفته اظهار داشت: رسول خدا (ص) در حالی که روزه داشت میبوسید و بعد وضو هم نمیگرفت.» «1»
دیگر، روایاتى حاکى از گفتهاش در باره متعه، و گریستن بر مرده، و طواف وداع براى زنى که در حال عادت باشد، و عطر زدن به هنگام احرام، که بعدها مشروحا خواهد آمد.
گفته ابن حجر در «فتح البارى» نیز بر مقدار بهره این شخص از دینشناسى دلالت دارد. میگوید: «مسلم شده که مروان ابن حکم، چون از پى خلافت برخاست به او تذکر دادند که پسر عمر وجود دارد، گفت: پسر عمر از من دین شناس تر نیست بلکه سالخوردهتر است و مصاحبت و شاگردى پیامبر (ص) کرده است.» «2»
کسى که مروان بن حکم جرأت کرده خود را از وى دین شناس تر بداند چه اعتبارى دارد!
شاید با توجه به این گونه اظهارات و عملیات فقهى عجیب بوده که ابراهیم نخعى وقتى برایش اسم پسر عمر را برده و عطر زدنش را به گاه احرام متذکر شدهاند گفته: به حرف او چکار دارى! «3»
و شاید به همین سبب شعبى گفته است: پسر عمر در علم حدیث دستى دارد و در فقه نه! «4»
این نظرى است – که بنابر روایت ابن سعد در طبقات الکبرى- شعبى درباره پسر عمر دارد. اما نظر ما این است که فرقى میان فقه پسر عمر با حدیثش نبوده و هر دو نامرغوبند حتى حدیثش بدتر از فقه او است، و بدى فقهش از بدى حدیث او است. گوئى شعبى به نمونههائى از سوء حفظ وى در حدیث یا تحریفاتش برنخورده است
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج10، ص: 60