در طى کتاب تاریخ و فرهنگ بزرگان اهل سنت، قضایاى زیادى درباره بسیارى از مردم یافت میشود که آنها را برایشان فضیلت و کرامت به حساب آوردهاند و آن قضایا مربوط به علم غیب و آگاهى آنان از مکنونات خاطر دیگران است و هیچ کدام از آنان حتى قصیمى و پیروانش آن قضایا را شرک ندانستهاند در صورتى که امثال همان قضایا در مورد امامان شیعه، آنان را به بررسى و تکلف و مزخرف گوئى وادار نموده است.
و اینک گوشهاى از آن قضایا را ذیلا میآوریم:
1- ابو عمرو بن علوان میگوید: روزى به خاطر حاجتى به بازار «رحبة» رفتم جنازهاى را دیدم دنبالش راه افتادم تا بر آن نماز بخوانم و ماندم تا مرده را دفن کردند. در این هنگام بدون تعمد چشمم به زن رو بازى افتاد، میل کردم که او را همچنان نگاه کنم اما منصرف شدم و استغفار کردم (تا اینکه میگوید:) در دلم افتاد که شیخت جنید را زیارت کن، به سوى بغداد حرکت کردم هنگامى که نزدیک حجرهاش رسیدم دربش را زدم، او به من گفت: اى ابو- عمرو داخل شو، در رحبه گناه میکنى و ما در بغداد برایت طلب مغفرت مینمائیم «1».
2- «ابن نجار» میگوید: شیخ ابو محمد عبد اللّه جبائى متوفى 605 روزى درباره اخلاص و ریا، و عجب سخن میگفت و من در آن مجلس حاضر بودم، ناگهان در دلم افتاد که: چگونه باید از عجب خلاصى یافت؟
شیخ به من نگریست و گفت: هنگامى که همه چیز را از ناحیه خدا دانستى و معتقد بودى که او ترا براى عمل نیک موفق میدارد و از فساد و دشمنى خارج میکند، در این وقت است که از عجب بدور خواهى بود «2».
3- شیخ على شبلى میگوید: زنم نیازمند به روپوشى بود، به او گفتم من که پنج درهم بدهکارم از کجا میتوانم براى تو مقنعه بخرم؟ خوابیدم و در خواب کسى را دیدم که به من میگفت: هر گاه خواستى به ابراهیم خلیل نظر کنى به شیخ عبد اللّه بن عبد العزیز بنگر.
وقتى که صبح پیش او در «قاسیون» رفتم به من گفت: چه هست ترا اى على؟ اینجا بنشین. او به منزلش رفت و برگشت مقنعهاى که در گوشه آن پنج درهم بوده به من داد و من مراجعت نمودم «3».
4- ابو محمد جوهرى میگوید: از برادرم ابو عبد اللّه شنیدم که میگفت:
پیامبر اکرم را در خواب دیدم و گفتم: یا رسول اللّه! کدام یک از این مذاهب از همه بهتر است؟ و بر طبق کدام یک از آنها رفتار نمایم؟ فرمود: «ابن بطة، ابن بطة» «4» از بغداد به سوى «عکبرا» حرکت کردم. ورودم مصادف با روز جمعه بود، تصمیم گرفتم خدمت شیخ «عبد اللّه بن بطه» در مسجد جامع شرفیاب شوم، هنگامى که مرا دید بیمقدمه به من گفت: «رسول خدا راست گفته است، رسول خدا راست
گفته است» «1».
5- ابو الفتح قواس میگوید: زمانى آن چنان فقیر و بیچاره شده بودم که در خانهام جز کمان و کفشم که مورد استفادهام بود چیز دیگرى نبوده است، تصمیم گرفتم آنها را بفروشم. در آن روزى که میخواستم آنها را بفروشم، روزى بوده که «ابى الحسین بن سمعون» جلوس داشته است، با خود گفتم اول به مجلس مزبور میروم، آنگاه بر میگردم و کمان و کفشم را میفروشم (باید توجه داشت که قواس کمتر پیش میآمد که از رفتن به مجلس ابن سمعون تخلف کند) و چنان کردم و به مجلس مزبور وارد شدم، هنگامى که میخواستم از مجلس بیرون آیم، ابو الحسین مرا صدا زد و گفت: «ابو الفتح کفشها و کمانت را نفروش، زیرا خداوند به زودى از پیشش، روزیت خواهد داد» «2».
6- حافظ ابن کثیر در تاریخش جلد 12 صفحه 144 میگوید: از عمر خطیب اردشیر بن منصور ابو الحسین عبادى زیاد گذشته بود و گاهى در مجلسش بیش از سى هزار نفر از مردان و زنان شرکت میکردند، یکى از آنها میگوید:
«روزى بر او وارد شدم که آبگوشت میخورد با خود گفتم؟ اى کاش زیادى آن را به من میداد و مینوشیدم تا حافظ قرآن میشدم، او هم زیادى آن را به من داد و گفت: این را با همان نیت بخور. من هم آن را نوشیدم خداوند به من حفظ قرآن را روزى فرمود».
7- ابو الحارث اولاسى میگوید: از قلعه «اولاس» به قصد دریا بیرون مى- رفتم، یکى از برادران به من گفت: غذاى مخصوص «عجة» «3» برایت آماده کردهام نرو تا از این غذا میل بفرمائى، من هم قبول کردم و نشستم و با او از آن غذا خوردم آنگاه کنار دریا رفتم و به ابراهیم بن سعد (ابو اسحاق حسنى) علوى که مشغول نماز بوده برخوردم و با خود گفتم: شک ندارم که او میخواهد بگوید: با من روى آب حرکت کن و اگر چنین حرفى بزند عملى خواهم کرد، هنوز این فکر در خاطرم مستحکم نشده بود که او گفت همانطور که برخاطرت گذشته است آماده حرکت باش، گفتم: بسم اللّه او از روى آب حرکت کرد من نیز خواستم به دنبالش حرکت کنم که پایم توى آب فرو رفت او به من نگریست و گفت: غذاى عجة پایت را گرفته آنگاه مرا ترک کرد و رفت «1».
8- روزى «ابن سمعون محمد بن احمد واعظ» متوفى در سال 387 ه روى منبر مردم را موعظه میکرد و ابو الفتح بن قواس نیز، پاى منبرش نشسته بود ناگهان چرتش گرفت، واعظ از سخن گفتن باز ایستاد تا او از خواب بیدار شد و گفت: هم اکنون رسول خدا را در خواب دیدهاى؟ گفت آرى، واعظ گفت: به این جهت از گفتار باز ماندم که ترا از حالى که دارى باز ندارم «2».
9- از ابن جنید آوردهاند که گفت: شیطان را در خواب دیدم که گویا برهنه بود، به او گفتم، آیا از مردم شرم ندارى؟ او در حالى که آنان را از مردمى بدور میپنداشت، گفت: اگر آنان انسان بودند من آنان را همانند بچهها که با توپ بازى میکنند، مورد ملعبه و بازیچه خود قرار نمیدادم، انسانها گروهى غیر اینان هستند، گفتم: آنان کجایند؟ گفت: در مسجد «شونیزى» دلم را خون کردند و بدنم را رنجور، هرگاه که تصمیم میگیرم آنان را گمراه کنم، به سوى خدا اشاره میکنند، گویا که میخواهم بسوزم، هنگامى که بیدار شدم لباسم را پوشیدم و به سوى همان مسجد روان شدم، در آنجا سه نفر را نشسته دیدم که سرهایشان را روى زانوهایشان نهاده بودند، یکى از آنها سربرداشت و به من توجه کرد و گفت: اى ابو القاسم گول گفته آن خبیث را مخور و چنان مباش که هر چه به تو میگوید بپذیرى.
دیدم آنان عبارتند از: ابو بکر دقاق، ابو الحسین نورى «1» و ابو حمزه محمد بن على جرجانى فقیه شافعى «2».
10- روزى جوان نصرانى با سرو وضع و آرایش مسلمین پیش ابو القاسم جنید خزاز آمد و به او گفت: اى ابو القاسم! معنى گفته پیغمبر که فرموده است:
«از فراست مؤمن بپرهیزید که او با نور خدا میبیند» چیست؟
جنید سرش را پائین انداخت و آنگاه سر برداشت و گفت: اسلام بیاور که اینک وقت آن است، او نیز مسلمان شد «3».
از ابى الحسن شاذلى متوفى در سال 656 ه حکایت شده که گفته است: «اگر دهنى شریعت بر دهانم نهاده نشده بود، هر آینه از حوادثى که تا روز قیامت واقع خواهد شد به شما خبر میدادم» «4».
شگفتآورتر از همه اینها، ادعاى آن مرد سنى است که میگوید: لوح محفوظ را میبیند و محتواى آن را میخواند و آن همه ادعاهاى بزرگ را از آن اخذ میکند و در زمره فضائل میآورد و به صورت حقائق غیر قابل انکار در کتبشان نقل میشود.
ابن عماد در شذرات الذهب جلد 8 صفحه 286 در شرح زندگانى محى الدین مصطفى قوجوى حنفى، متوفى در سال 950 ه صاحب حواشى بر تفسیر بیضاوى و کتب دیگر، مینویسد: «او میگفت: هر گاه در فهم آیهاى از قرآن شک داشتم به خدا توجه میکردم سینهام به قدر دنیا باز میشد و در آن دو ماه طلوع میکرد که نمیدانستم آنها چه هستند. آنگاه نورى پدید میآمد که بدان وسیله لوح محفوظ را میدیدم و معنى آن آیه را از آن استخراج میکردم».
و در جلد 8 صفحه 178 در شرح زندگانى مولا بخشى رومى حنفى متوفى در سال 931 ه مینویسد: «او بسوى دیار عرب کوچ کرد و از دانشمندانشان دانشها اخذ کرد و ید طولائى در فقه و تفسیر پیدا کرد (تا اینکه میگوید) چه بسا میگفت: لوح محفوظ را دیدم که چنین و چنان در آن نوشته بود و هرگز خلاف آن در نیامد.»
یافعى در مرآت الجنان جلد 3 صفحه 471 میگوید: شیخ جاکیر، متوفى در سال 590 ه میگفت: «با کسى عهدى نبستم مگر آنکه اسمش را در لوح محفوظ جزء مریدانم یافته بودم».
و در جلد 4 صفحه 25 میگوید: «ابن صباغ ابو الحسن على بن حمید، متوفى 612 ه با کسى همنشین نمیشد مگر آنکه اسمش را در لوح محفوظ جزء اصحابش میدید» «1».
بسیارى از این نوع مطالب خرافى و دور از منطق و عقل در کتابهاى:
طبقات شعرانى، کواکب الدریة نووى، روض الریاحین یافعى، روضة الناظرین شیخ احمد و ترى و نظائر اینها یافت میشود.
«وَ الَّذِینَ کذَّبُوا بِآیاتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیثُ لا یعْلَمُونَ / آنانکه آیات ما را تکذیب کردند، به زودى آنها را از آنجا که نمیدانند هلاک و معذب خواهیم کرد» «2»
الغدیر فى الکتاب و السنه و الادب، ج5، ص: 95